سرکار خانم اشرف بروجردی گفته است که سید حسن خمینی بیشترین سهم را در انقلاب اسلامی دارد. این سخن باعث شد که عده ای دچار تردید شوند و از خود (و حتی در اوج وقاحت با صدای بلند از دیگران!) بپرسند که یک پسر هفت ساله چطور میتواند بیشترین سهم را در انقلاب داشته باشد؟ به این افراد توصیه میکنیم که متن زیر را که بخشی از فیلمنامه یک فیلم سینمایی بلند است را با دقت بخوانند:
شب- داخلی- کاخ محل سکونت شاه
شاه با لباس نظامی خوابیده است. یکدفعه سراسیمه از خواب میپرد. عرق کرده و نفش نفس میزند. خدمتکار را صدا میکند: کجایی پدرسوخته؟!
خدمتکار میآید.
شاه میگوید: سریع مشاوران را صدا کن. خدمتکار میرود و مشاوران را صدا میکند. مشاوران انگار که پشت در خوابیده باشند سریع میآیند. شاه به آنها میگوید که خواب دیده حکومتش پایان پذیرفته است! مشاوران نچ نچ میکنند! شاه تعبیر را میپرسد. کسی نمیداند.
در این سکانش زیرنویس میشود که تاریخ اول مرداد 1351 سالروز تولد سید حسن آقای خمینی است.
روز-داخلی- جلسه شورای انقلاب
همه بزرگان انقلاب نشسته اند. شورای انقلاب تازه تشکیل شده است. اعضای شورای انقلابکارهای مهمی را که باید انجام دهند تا انقلاب سر و سامان بگیرد روی یک کاغذ زیر هم نوشتهاند. ساعتها است که دارند درباره نحوه تقسیم وظایف و انجام کارها حرف میزنند. جلسه طول کشیده است و همه خسته و عصبانی هستند. چند نفر از اعضا با عصبانیت بلند میشوند که جلسه را ترک کنند. یکی از آنها میگوید: اصلا من دیگر انقلاب نمیکنم. این چه وضعی است که نمیتونیمک چهار تا کار را تقسیم کنیم؟
در همین حین یک پسر شش ساله از در داخل شده. بدون اینکه به کسی چیزی بگوید به میان جلسه رفته و برگه ای را که رویش کارها نوشته شده را بر میدارد. کاغذ را طوری که در هر قسمت یکی از کارها بیفتد، پاره میکند و هر قسمت را جلوی یکی روی زمین میگذارد. بدون اینکه حرفی بزند از جلسه خارج میشود.
همه با بهت همدیگر را نگه میکنند. بعد از چند دقیقه از بهت خارج شده و با خوشحالی میروند تا کاری که به آنها افتاده است را انجام دهند. اشک در چشمهای کسی که چند لحظه پیش میخواست دیگر انقلاب نکند حلقه زده است! کم مانده بود انقلاب نشود ها!
روز-خارجی- حیاط ستاد فرماندهی جنگ
چند ماه از آغاز جنگ گذشته است. فرماندهان ارشد نظامی برای تصمیم گیری درباره یک مشکل بزرگ دور هم جمع شده اند. دشمن بعد از گرفتن خرمشهر دارد در زمینهای خوزستان پیشروی میکند. صاف بودن زمین و نبود هیچ ناهمواری باعث شده است تا امکان سنگر گرفتن و مقاومت وجود نداشته باشد. نحوه سنگر درست کردن در یک زمین هموار مشکل فرماندهان است. جلسه بعد از ساعتها بدون نتیجه پایان گرفته است. فرماندهان از ستاد بیرون آمده و در حیاط قدم میزنند.
در همین حال یک پسربچه هشت ساله با یک ماشین کامیون اسباب بازی در باغچه ستاد مشغول خاک بازی است. با قاشق خاکها را در کامیون ریخته و بعد از چند متر قان قان کردن آنطرف خالی میکند. فرماندهان با دقت به رفتارهای پسر دقت میکنند.
ناگهان یکی از آنها فریاد میزند: باید خاکریز بزنیم… فهمیدم باید خاکریز بزنیم… فرماندهان با خوشحالی همدیگر را میبوسند و میروند خاکریز میزنند و جلوی پیشروی دشمن را میگیرند!
بر هر عقل سلیم آریایی واضح و مبرهن است که یک ورزشکار ایرانی عمراً به خودی خود نمیآید مدال المپیکش را به شهدای مدافع حرم اهدا کند و اگر کرد حتما یکجای کار ایراد دارد. ما وقتی دیدیم مدال آورن المپیک دارند اینکار را میکنند، چون مطمئن بودیم یک جای کار ایراد دارد –اما دقیقا نمیدانستیم کجای کار- رفتیم تمام احتمالات را بررسی کنیم که شاهد از غیب رسید و یکی که قبلا خودش قربانی این سیاست رژیم شده بود، آمد و با زبان خودش توضیح داد که رژیم چطور این کار را میکند. بدیهی است که اسم این ورزشکار که در مسابقات قبلی مدال آورده و مجبور شده آن را زورکی اهدا کند قابل ذکر نیست چون رژیم خیلی سفاک است و میریزد میزند پدرش را در میآورد. شرح ما وقع را بخوانید.
من ... ورزشکار رشته ... هستم و تا کنون 18 مدال کشوری، آسیاسی و جهانی بدست آوردهام که همه آنها را علی رغم میلی شخصی با فشار شخص رژیم مجبور شده ام اهدا کنم در حالی که اسم بعضی از آنها که مدالهایم را بهشان اهدا کردم اصلا نشنیده بودم، اما رژیم گفت اهدا کن و من هم چاره ای نداشتم. رژیم خیلی نامرد است.
اولین بار که مجبور شدم مدالم را هدا کنم اینطوری شد که تا در مسابقات انتخابی قهرمان شدم هشت نفر در حالی که چهرههای خود را پوشانده بودند ریختند داخل ورزشگاه و من را با گلوله پلاستیکی بیهوش کردند و با خود بردند. دیگر چیزی یادم نمیآید تا اینکه دیدم در یک سوله بزرگ هستم و یک لامپ هم بالای سرم دارد تکان میخورد و پشتم هم یک هواکش بزرگ، خیلی آرام، جوری که سایه اش بیفتد روی زمین دارد میچرخد. آنجا بود که برای اولین بار رژیم را دیدم. آمد و یک برگه گذاشت جلوی رویم و گفت امضا کن. گفتم چی هست؟ گفت تعهدنامه که اگر به این مسابقات بروی مدالت را اهدا کنی. گفتم به کی؟ گفت آنجایش را خالی گذاشتم و همان روز که مدال گرفتی با توجه به شرایط روز پر میکنیم. گفتم اگر نکنم چه کار میکنید؟ که یکدفعه یک چاقو درآورد و یک انگشتم را قطع کرد! گفت تا ده شماره وقت داری امضا کنی وگرنه همینطور انگشتهایت را قطع میکنیم و بعد هم میکشیمت. من تا انگشت وسطی دست راست مقاومت کردم اما دیگر چون خیلی درد داشت امضا کردم. بعد داشتم گریه میکردم که یک چسب قطرهای آوردند زدند و انگشتهایم را به هم چسباندند و مثل روز اولش شد. بعدا شنیدم که این چسبها را از روسیه وارد کرده اند و خیلی چسبهای خوبی است و همه چیز را میچسباند.
بعد تا روز مسابقات برای اینکه یادم نرود چه قولی داده ام یکی می آمد و هی انگشتم را قطع میکرد و میچسباند و میرفت و هزینه ایاب ذهاب هم میگرفت. یکبار گفتم شما یکی از این چسبها به من بدهید من خودم قطع میکنم و میچسبانم شما هی پول ایاب و ذهاب از من نگیرید اما قبول نکرد.
روزی هم که میخواستم اعزام شوم به مسابقات آمدند و خانواده ام را گروگان گرفتند و بردند و گفتند اگر مدالت را تقدیم نکنی، سر تک تک اعضای خانوادهات را میبریم. بعد هم برای اینکه من بیشتر بترسم یکی از آنها قوطی خالی چسب را هم نشانم داد و گفت ببین، دیگه چسب هم نداریم!
من هم که خیلی ترسیده بودم گفتم حالا اگر مدال نیاوردم چی؟ که گفتند با آنها صحبت شده و تو حتما مدال میآوری. من آنجا بود که فهمیدم همه چیز کار خودشان است و المپیک و جام جهانی همه اش از پیش تعیین شده است و رژیم همه را خریده. بالاخره آنهمه پول نفت باید یکجا خرج میشد دیگر!
مدال را که گرفتم مانده بودم حالا باید به کی هدیه کنم که رییس فدراسیون جهانی موقع انداختن مدال آرام زیر گوشم گفت یادت نره به .... اهدا کنی. فارسی هم گفت. رییس فدراسیون جهانی هم از خودشان بود بیشرف!
خلاصه اینکه مدال را اهدا کردم و برگشتم خانه و آنها هم اعضای خانواده ام را آزاد کردند. یکی از همانها وقتی داشتم پدرم را بغل میکردم از پشت سر یک قوطی چسب نشانم داد و به حالت مسخره گفت دروغ گفتیم، چسب تموم نشده بود! رژیم خیلی دروغگوست.
چند روزی است که شبهات و انتقادات ناجوانمردانه علیه دولت بالا گرفته است. مخصوصا که عده ای از خدا بی خبر هم فیشهای حقوقی مدیران را منتشر کردهاند و حالا خر بیار و باقالی بار کن. در همین راستا دولت با راه اندازی خط تلفن پاسخگویی به شبهات و انتقادات سعی کرده است که صادقانه پاسخ مردم را بدهد:
– شما با سامانه پاسخگویی به شبهات و انتقادات درباره دولت تماس گرفته اید. اگر اشتباه شده شماره 1 و اگر واقعا انتقاد دارید شماره 2 را فشار دهید.
(شماره 2)
– برای شنیدن عبارت «همهش تقصیر دولت قبله» شماره 1 و اگر قانع نشده اید شماره 2 را فشار دهید.
(شماره 2)
– برای شنیدن عبارت «قاعدتاً بعد از برجام چنین مشکلی نباید وجود داشته باشه» شماره 1 و اگر هنوز قانع نشده اید شماره 2 را فشار دهید.
(شماره 2)
– چقدر سمجی هموطن گرامی! برای شنیدن عبارت «این هم میتونه مشکل باشه هم میتونه نباشه» شماره 1 و اگر هنوز قانع نشده اید شماره 2 را فشار دهید.
(شماره 2)
– قانع نمیشی…نه؟ باشه! برای شنیدن پاسخ واقعی ما که به معنی اعلام آمادگی شما برای انصراف از یارانه هم خواهد بود شماره 1 و در صورت بیخیال پاسخ شدن شماره 2 را فشار دهید!
(شماره 2)
– خخخخخخ…. به امید تماس مجدد شما!
اون از اون میهمان کچل کردن، اینم از این میهمان مچل کردن!
احتمالا در آینده شاهد چنین سخنانی از طرف فرزاد حسنی در برنامه های تلویزیونی باشیم:
حسنی: خب... یه آقایی بیاد روی سن... تو، آره تو... نه بابا تو رو که نمیگم دراز! اون خپله که مثل گلابی میمونه... آره... خودت... بمیری ... پاشو بیا...
(تماشاگر میآید روی سن)
حسنی: نه... خدایی چی توی خودت دیدی که فکر کردی باید بیای اینجا؟ نه... انصافا فکر کردی مثلا چه [...]ی هستی که مثلا باید بیای قیافهت رو همه ببینن؟ فکر کردی من هم ننهت هستم که قربون صدقه قد و بالات برم دماغ!
(تماشاگر بدبخت همینطور دارد با حالتی شرمگینانه به مجری نگاه میکند)
حسنی: خب بگذریم... بگو ببینم، اسم سومین سیاهچاله بزرگ کهکشان که سال 1997 کشف شد نه، اسم سیاهچاله بغلیش چیه؟
زود باش بگو... نگی شلوارت رو در میارم تا خونه باید با شورت بری... زود باش... اگر نمیدونستی [...] خوردی اومدی بالا...
(تماشاگر بدبخت در حالی که از شدت اضطراب دارد میلرزد هاج و واج مانده)
حسنی: نمیدونی؟ نمیدونی؟ فکر کردی دستت رو بلند میکنی و میای اینجا و فیلمت پخش میشه و مشهور میشی دیگه، آره؟ فکر کردی ما اینجا برنامه درست کردیم که توی ابله رو بعنوان نخبه اطلاعات عمومی ببریم روی آنتن، هان؟ آره؟ جواب من رو بده گلابی! من شلوار تو رو در نیارم مرد نیستم...
پ . ن : ببخشید بابت پست ...
کوروش و پرفسور سمیعی و حسین پناهی کم بود حالا استاد علیرضا افتخاری هم اضافه شده است به کسانی که جملات مختلفی از آنها نقل میشود. این روزها فضای مجازی پر شده است از نقل قولهایی از علیرضا افتخاری که در آنها دارد به بدبختیهایی که بعد از روبورسی با احمدی نژاد سرش آمده اشاره میکند. مثل این:
«مدتها کلاه می گذاشتم و برای خرید به این ور و آن ور می رفتم. می رفتم فرودگاه، حدفاصل 10 متری من را مردم خالی می کردند. دوستان، دیگر مرا به مهمانی های خود راه نمی داند... من طناب خریده بودم خودکشی کنم. فشار بدی روی من و خانواده ام بود. فرزند کوچکم فهمید و گریه کرد وگفت : بابا نکن... سوپر مارکت محل به من جنس نمی فروخت.آرایشگر محل می گفت وقتی شما روی این صندلی می نشینید دیگر هیچ کس به مغازه من نمی آید.»
با این شیب ملایمی که دارد این نقل قولها پخش میشود هیچ بعید نیست چند وقت دیگر این چیزها هم از قول استاد افتخاری پخش شود:
*
کار به جایی رسید که دیگر هیچ پمپ بنزینی به من بنزین نمیداد. مجبور شدم با اتوبوس رفت و آمد کنم. هر اتوبوسی که سوارش میشدم دیگر مردم سوار آن نمیشدند. کمکم دیگر همه اتوبوسهای اصفهان خالی حرکت میکردند. شهرداری مجبور شد هی اتوبوس جدید که من توی آن ننشسته باشم وارد ناوگان شهری کند. اینطوری ناوگان حمل و نقل عمومی اصفهان نو شد!
*
به هر دستشویی عمومی که میرفتم دیگر کسی آنجا نمیرفت. فکر میکنید چرا طی دو سال اخیر آمار بیماریهای کلیوی در اصفهان سه برابر شده است. دیروز وزارت بهداشت آمار داد که از هر سه نفری که در صف پیوند کلیه هستند دو نفر اصفهانی است! اوضاع انقدر خراب شده بود که مردم درهای خانهشان را باز میگذاشتند که کسانی که دستشویی دارند بیایند بروند خانه آنها دستشویی!
*
من بال کبابی خیلی دوست دارم. از بچگی هم همینطور بودم. نه سینه مرغ دوست داشتم نه ران مرغ، فقط بال کبابی میخوردم. کار به جایی رسید که مرغدارهای اصفهان قبل از اینکه مرغها را بدهند کشتارگاه، بالهای آنها را میکندند و میانداختند دور. مجبور شدم ران مرغ بخورم، ران مرغها را هم کندند انداختند دور. به سینه مرغ روی آوردم، آن را هم دیگر نمیدادند به کشتارگاهها. الان توی اصفهان بروید مرغ فروشی فقط گردن مرغ میفروشند. خانمها وقتی توی خیابان من را میبینند میگویند «خدا از تو نگذرد، آخر ما با گردن مرغ چطور قیمه درست کنیم؟ آقامون میخواد ما رو طلاق بده!» اینطور من را بیآبرو کردند!
*
یک مدت صدا و سیما برای اینکه مثلا از من حمایت کند هی زرت و زرت آهنگهای من را پخش میکرد. مردم هم برای اینکه با این ترفند مقابله کنند رادیوپخشهای ماشین خود را در میآوردند و میانداختن بیرون. الان در اصفهان دیگر هیچ ماشینی ضبط ندارد. فکر میکنید چرا سایپا دیگر روی پراید و بقیه ماشینهایش ضبط نمیگذارد؟ وقتی دید مردم از در نمایندگی که در میآیند ضبط را در میآورند و میاندازند بیرون، گفت خب دیگر چه کاری است؟ ما هم ضبط نمیگذاریم.
*
چند وقت پیش خبری پخش شد که یک نفر در اصفهان خودش را شبیه رضا صادقی کرده و رفته به نام او کنسرت داده و مردم هم رفته اند بلیط خریدهاند و نشستهاند پای کنسرتش! واقعا فکر میکنید مردم نفهمیده بودند طرف رضا صادقی نیست و این مشکی رنگ عشقه را از ته دلش نمیخواند؟ نخیر، فهمیده بودند اما چکار کنند وقتی دیگر هیچ خوانندهای راضی نمیشود توی اصفهان کنسرت بگذارد؟ خوانندهها میگویند روی آن سنهایی که افتخاری رفته باشد رویش ما نمیرویم. خب مردم هم مجبورند بروند پای کنسرت این خوانندههای تقلبی. با من این کار را کردند آنها!