سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پنج شنبه 90/10/8

ببخش عمّه! راه طولانی و فرساینده بود. دو نیزه، زیر چشم های کوچکم هراس می ریخت. با نوک نیزه ها اشک هایم را پاک می کردند؛ گریه و تازیانه همصدا بودند.

بازوهایم را ببین، نه، نه!... بگذار پوشیده بماند، آخر تو هم جای من، جای ما، تازیانه می خوردی! ببخش عمّه! راه، پر از همهمه تازیانه بود؛ پر از طعنه و تمسخر.

زهر خنده دشمن و تبسم هفتاد و دو تن آشنا بر سر نیزه.

تشنه بودم و در خواهش مکرّر آب؛ چقدر عذابت دادم! گرسنه بودم و تو از نگاه بی رمقم می خواندی و من همیشه منتظر بودم تا بگویی «فرزند برادر! صبر کن» آرامش این سخن، تمام تشنگیم را می نوشید و تمام گرسنگی ام را می بلعید و سفرِ بی همراهی پدر را ساده می کرد.

ببخش عمّه! چندبار از شتر لغزیدم؛ می لغزیدم و می افتادم؛ خسته و تشنه، گرسنه؛ تنها و دلشکسته و ناگهان، دستی، موهایم را چنگ می زد، گیسوانم را می کشید و باز تو می آمدی و مرا بلند می کردی و در حالی که خطی کبود از تازیانه بر شانه ها و دست های صبور و مهربانت می نشست، نجاتم می دادی.

ببخش عمّه! این همه راه آزارت دادم! انگشت های مهربانت، چقدر خارها از پایم جدا کرد و آغوش گرم و صمیمیت، چه آرامم می کرد!


ارسال شده توسط کمیل در ساعت 1:37 عصر | نظر

درباره ما
منوی اصلی
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آمار و امکانات

پیوندهای روزانه
لینک دوستان
آخرین مطالب ارسالی
طراح قالب

Get Flash Code