یه روز یه ترک بود.
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.
شجاع بود و نترس.
در دوران استبداد که نفس کشیدن هم جرم بود، با کمک دیگر مبارزان ترک، در برابر دیکتاتوری ایستاد او برای مردم ایران، آزادی می خواست و در این راه، زیست و مبارزه کرد و به تاریخ پیوست تا فرزندان این ملک، طعم آزادی و مردمسالاری و رهایی از استبداد را بچشند.
یه روز یه رشتی بود.
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی.
او می توانست از سبزی جنگل های شمال و از دریای آبی اش لذت ببرد و عمری را به خوشی و آرامش سپری کند اما سرزمین اش را دوست داشت و مردمانش را و برای همین در برابر ستم ایستاد. آنقدر که روزی سرش را از تنش جدا کردند.
یه روز یه اصفهانی بود.
اسمش حسین خرازی بود.
وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند، جانش را برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره.
کارش شد دفاع از مردم سرزمینش، از ناموس شان و از دین شان.
آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت.
یه روز یه ترک و رشتی و فارس و کرد و لر و اصفهانی و عرب و … بودند.
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند.
و به صرافت شکستن قفل دوستی ما افتادند.
و از آن پس “یه روز یه … بود” را کردند جوک تا این ملت، به جای حماسه های اقوام این سرزمین که به عشق همدیگر، حتی جانشان را هم نثار کرده اند، به “ جوک ها ” و “طعنه ها” و “تمسخرها” سرگرم باشند و چه قصه غم انگیزی!
دوستان خوب یادمان باشد از این پس حتی در جکها هم حرفی نزنیم که دوستی با هموطنانمون خدشهدار بشه
به نام دوستی که ما را دوست دارد و چون دوست دارد، میخواهد پناهگاه امنی برای ما باشد و همواره آغوش برای ما گشوده تا ما جایی برای پناه بردن داشته باشیم.
نترس، میدانم ترس تو را احاطه کرده و از هر سو که میروی، خودش را به تو میرساند و هر جا که هستی، سایهاش را بر سر تو میاندازد.
میدانم از ترس فراری هستی و میخواهی به آرامش دست یابی، آرامشی جاودان و پایدار، آرامشی که قرنهاست بشر در پی آن، از این کوی به آن کوی دوان است تا آن را بیابد و خود را به خوش بختی برساند.
می دانم ترس داری از ترس، و نمیخواهی در ترس بمیری و با ترس هم آغوش باشی و ترس همراهت باشد و از ترس سخن بگویی و ترس نامت تو را به زبان آورد و ترس تو را ترسو بنامد.
میدانم. حالا که تو ترس را دوست نداری، برو سوی کسی که ترس نامش را از ترس نمیتواند بر زبان آورد و نمیخواهد کسی نام او را بر زبان آورد.
بتاز سوی کوی دوست، دوستی که تنها از خدا میترسد و ترس بشر را درمان میکند، دوستی که نمیخواهد آدم از آدم بهراسد و آدم از اهریمن بترسد
و تنها این را میخواهد، خدا از خدا بترسد، ترسی که او را بارور سازد، نه این که بسوزاند، ترسی که او را بزرگ کند، نه این که کوچک سازد.
دوستی که ما را دوست دارد و چون دوست دارد، میخواهد پناهگاه امنی برای ما باشد و همواره آغوش برای ما گشوده تا ما جایی برای پناه بردن داشته باشیم.
دوستی که دوستیاش پایدار است و دوستانه ما را دعوت میکند و خالصانه تا پایان دوستی میماند و اگر دوستی ما با او آسیب دید، باز هم در انتظار میماند، بلکه سوی او برویم،
دوستی که نمیرنجاند به آسانی و نمینازد به دوستیاش، دوستی که میبخشد و تقاضایی ندارد، جز نیک بختی ما.
دوستی که میخواهد بر شمار دوستهایش بیفزاید و نمیخواهد هیچ دوستی را از دست بدهد و اگر دوستی بخواهد برود میگذارد به راهی که برگزیده برود،
ولی تا دنیا دنیاست، چشم انتظارش میماند تا باز گردیم و نمیخواهد ما برویم، چرا که بهتر از هر کس میداند هر گاه برویم، یعنی این که گرفتار دامان اهریمن شده ایم و خودمان را در اختیار او قرار دادهایم تا فنا شویم و تباه گردیم.
ای قلم از قدرتی غالب بگو از علی بن ابی طالب بگو
از علی مرد سیاست مرد دین از علی تنها ترین مرد زمین
بیعت ما دوستان عین ولاست زا ده ی زهرا علی روح خداست
عده ای از همرهان جاهل شدند در حمایت از علی کاهل شدند
خاک شهر کوفه بر سرهایتان پس چه شد ایمان و باورهایتان
حرفی از اعماق ایمان می زنم با لب و حلق شهیدان میزنم
سامری ها با قلم بت ساختند فتنه در دامان دین انداختند
مکر داخل کفر خارج را ببین رونق کار خوارج را ببین
دین فروشان قلعه در باور زدند یک به یک پشت قلم اردو زدند
با اساس دین تسامح می کنند پای ارزش ها تساهل می کنند
هدیه بر رقاصه ها واجب نبود قدر عالم کمتر از مطرب نبود
تا که گردد فتنه و آشوب کم جبهه ای ها باز باهم هم قسم
نائب مهدی ولی داریم و بس شیعیان سید علی داریم و بس
زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما پرندهی عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند.
و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند، تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند.
و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند که حسین را از سر خویش، بیشتر دوست داشته باشد.
و مگر نه آنکه خانه تن، راه فرسودگی میپیماید تا خانه روح، آباد شود.
و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی، که کرهی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند.
و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تنپرور برمیآید.
ای شهید، ای آنکه بر کرانهی ازلی و ابدی وجود بر نشستهای، دستی برار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز، از این منجلاب بیرون کش".
شب بود و ستاره ها چشمک می زدند و کسی نبود که به آنها تذکر بدهد ! ریزعلی خسته از یک روز کاری با ماشین تویوتا کمری اش به سمت خانه می رفت که متوجه شد باز هم کوه ریزش کرده و روی ریلها را پوشانده است .. ریز علی اینبار بدون آنکه لباسش را آتش بزند ، موبایلش را در آورد و به 125 خبر داد و آنها ، ساعتها قبل از رسیدن قطار ، ریل را آماده کردند !
شب عجیبی بود ... آن شب کوکب خانم مثل همیشه مهمان ناخوانده داشت ... کبری خانم دوست قدیمی کوکب خانم به همراه پسرش ، این بار هم تصمیم گرفته بود سرزده به خانه دوستش برود تا او را سورپرایز کند ... آن شب کوکب خانم به راحتی با مایکروفر برای مهمانانش پیتزا پپرونی و لازانیا درست کرده بود اما وقتی غذایش را سر میز آورد متوجه شد یک تکه از پیتزا ها کم است ...
کوکب خانم که آبرویش پیش مهمانها رفته بود ناگهان متوجه شد که پسرش حسنک در خانه نیست ..کوکب خانم فهمید کار کار حسنک است و مدام توی اتاق و حیاط خانه به دنبال پسرش بود و بلند صدا میزد حسنک کجایی !!
صدای کوکب خانم آنقدر بلند بود که اصغر آقا همسایه کوکب خانم از دستش عاصی شده بود... اصغر آقا که قدیم ترها چوپان بود سرش را مثل لاک پشت از پنجره بیرون آورد و به دروغ گفت " کوکب خانم حسنک و دیدم تو کلوپ رحیم شپش ، داشت پلی استیشن بازی می کرد" کوکب خانم هم برای تنبیه حسنک به اصغر آقا گفت "یه هفتهADSL خونه رو قطع کنم آدم میشه " !
آن شب مهمانان کوکب خانم موقع رفتن روی دو کاج ی که دم در خانه روئیده بودند زاغک ی را دیدند که تکه پیتزایی را دزدیده بود و داشت می خورد ...کبری خانم تصمیم گرفت این موضوع را به کوکب خانم بگوید اما کوکب خانم رفته بود کلوپ رحیم شپش دنبال حسنک ...
پسر کبری خانم که اسمش پترس بود بلافاصله گوشی موبایلش را درآورد و از زاغک و پیتزا یک عکس گرفت و آن را برای کوکب خانم ایمیل کرد تا کوکب خانم بفهمد که حسنک پیتزا را ندزدیده بود ... پترس انگار عادت کرده بود تا به همه کمک کند ... پترس توی مسیر برگشت به خانه همش به این موضوع فکر می کرد اگر این همه تکنولوژی نبود و علم پیشرفت نمی کرد چطور می خواست برای کوکب خانم ثابت کند که حسنک پیتزا را ندزدیده است !
پ .ن : یاد کتاب های قدیمی دوره ابتدایی بخیر !!