قدیم به همه دلیرمردانی که در این چند ماه تلاش کردند تا ملت همیشه در صحنه ایران یکبار دیگر لذت تکریم را بچشند و با ایستادن در صف یاد روزهای حماسه دهه شصت در ذهنشان زنده شود. تا باد چنین بادا!
همانطور که در عکس زیر میبینید اعضای مجمع روحانیون مبارز ضمن حضور در حرم امام با آرمان?های امام راحل تجدید پیمان کردند. به همین راحتی! یعنی به همین راحتی که شما این یک جمله را خواندید اعضای مجمع روحانیون مبارز که محمد خاتمی و موسوی خوئینی?ها تنها دو نفر از افتخارات آن جمع هستند، بیخیال همه گندکاریهایشان در فتنه 88 رفتند در حرم امام و تازه با آرمان?های امام تجدید پیمان هم کردند. در برخی عکس?ها حتی مشخص است که آنها به ضریح امام چنگ زده و مشغول نجوا کردن هستند. خبرنگار ما با نفوذ در آنها توانست برخی از جملاتی را که سه تن از آنها با امام نجوا کردند بشنود که در زیر میخوانید:
موسوی خوئینیها: سلام عرض می?کنم حضرت امام. راستش حالا که پا داده بعد از چهار سال بیایم اینجا میخواستم خدمتتون عرض کنم که بالاخره دنیا عوض شده دیگه، خب من هم عوض شدم! گناه نکردم که، فقط عوض شدم! خواستم عرض کنم که شاید تو این چهار سال کلی پیش شما چوغولی ما رو کرده باشن اما خدا میدونه همهاش دروغه. من هنوز به آرمان شما پایبندم. فقط تو فتنه 88 یه نقش کوچولویی داشتم و مجمع هم فقط از مردم خواسته بود بریزن تو خیابون که خیلی اتفاقی تاریخ این درخواست با تاریخ قیام مسلحانه منافقین یکی شده بود! خدا وکیلی تقصیر ماست؟ منافقین نباید 30 خرداد قیام مسلحانه می?کردن خب! به ما چه! حالا یه عده میان میگن که ما فتنه?گر هستیم و مجمع کارنامهاش سیاهه. بابا چرا دروغ میگن آخه. مگر یه ذره آب به آسیاب دشمن ریختن و آشوب کردن کارنامه سفید ما رو سیاه میکنه؟! خلاصه الان هم اومدم چسبیدم به ضریح که در گوشی بگم یه وقت حرفای این آدما رو باور نکنید ها. ما به آرمان انقلاب پایبندیم، جون شما!
محمدعلی ابطحی: سلام امام جون، چطوری؟ راستش من خیلی حرف ندارم بزنم. یعنی من کلا حرف جدی بلد نیستم بزنم. معمولا بلدم جک بگم و عکس خندهدار بندازم تا ملت بخندن. وبلاگم رو که دیدید؟ راستش فقط یه سری حرف جدی تو عمرم زدم که اون هم تو اعترافاتم تو دادگاهم بعد از فتنه بوده. اونا رو هم که حتما خودتون شنیدید دیگه. خلاصه من نمیدونم چرا انقدر من رو جدی میگرن؟ شما هم خیلی من رو جدی نگیرید! بچهها گفتن بیا بریم حرم، من هم اومدم وگرنه من کجا، حرم شما کجا؟ من خیلی وقته این حرف?ها رو ترک کردم. یعنی کلا مجمع روحانیون ترک کرده! خدا حافظ!
اگرچه باورش سخت بود اما مجموعه آوای باران هم بالاخره تمام شد! کشدار شدن این مجموعه در قسمتهای انتهایی انقدر توی ذوق میزد که برخی از بینندگان تلویزیون دچار شبهه شده بودند که نکند کار ساخت مصلای تهران زودتر از این مجموعه تمام شود! اما به لطف خدا عوامل آوای باران بالاخره شیر آب را بستند و مردم را خلاص کردند. این از خود گذشتگی در حالی بود که میشد سریال را حالا حالاها ادامه داد. برای اینکه هم ثابت کنیم حرف مفت نمیزنیم و هم اینکه به برنامه سازان تلویزیون یاد بدهیم چطور بیش از اینی که بلد هستند، در تولیداتشان آب ببندند، بصورت خیلی خلاصه قسمتهای بعدی این مجموعه را که میتوانست ساخته شود شرح میدهیم.
قسمت پنجاه و هشتم
شکیب: باید یه میلیارد دیگه بسلفی مهندس جون!
نادر: مگه قرار نبود دست از سرم برداری؟
شکیب: حالا همینه که هست. میدی یا دختره رو ول کنم؟
نادر: باشه، میدم.
قسمت شصت و دوم
باران به میله های پنجره آویزان شده و فریاد میزند
باران: کمک... کمک... من میخوام برم پیش بابایی... بابایی?جونم!
قسمت هفتادم
باران همچنان به میلههای پنجره آویزون شده و داد میزند
باران: کمک... کمک... من میخوام برم پیش بابایی... بابایی?جونم!
باران که به خاطر هشت قسمت آویزان بودن از میلهها دستهایش تاول زده، برای لحظهای دست?هایش را از میله ها جدا کرده و درون آنها فوت میکند. دوباره به میله ها چنگ زده و باز بابایی جونش را صدا میکند!
قسمت هشتاد و هفتم
شکیب: مهندس جون باید دو میلیارد دیگه اِخ کنی بیاد!
نادر: مردک عوضی... چرا دست از سرم بر نمیداری؟
شکیب: خداوکیلی من هم از کار و زندگی افتادم! اما چی کار کنم که کارگردان گفته تا همه دار و ندارت رو نگرفتم ولت نکن! حالا پول رو میدی یا دختره رو ول کنم تو خیابون!
نادر: میدم بابا!
قسمت صد و یازدهم
باران همچنان به میله?ها چنگ زده است که ناگهان می?بیند گلپری آمده تا او را آزاد کند اما همینکه در باز می?شود شکیب از پشت با گلوله می?زند و او را می?کشد و باران دوباره می?رود سراغ پنجره و از میله?هایش آویزان می?شود!
قسمت صد و بیست و ششم
شکیب: مهندس جون باید 5 میلیارد دیگه بدی؟
نادر: ای تف تو روت! چقدر تو پررویی مرد! من 5میلیارد از کجا بیارم؟
شکیب: من نمیدونم این مشکل توئه.
نادر: مثل اینکه فیلمنامه رو درست و حسابی نخوندی، طبق فیلمنامه من کلاً 3میلیارد دیگه پول واسم مونده.
شکیب: فوتینا! دیشب با نویسنده نشستیم فیلمنامه رو تغییر دادیم. الان هشت میلیارد تو حسابته برو چک کن!
قسمت صد و پنجاه و هشتم
آفرین میآید و در را برای باران باز میکند تا فرار کند.
آفرین: بیا برو خونتون دختره چشم سفید! بیا برو بلکه این ماجرا تموم بشه ما هم به زندگیمون برسیم. بیا برو انقدر من پا به ماه رو حرص نده!
در همین موقع شکیب از پشت سر آمده و با شلیک گلوله حتی زنش را هم میکشد! باران دوباره میرود تا برای حداقل هفده قسمت دیگر از گشت پنجره بابایی جونش را صدا بزند!
قسمت صد و نود و سوم
شکیب: مهندس جون بازم باید پول بدی!
نادر: بابا ندارم، به خدا ندارم، بدبختم کردید، ندارم...
شکیب: من این حرفا حالیم نیست. کارگردان گفته تا پول ندی این سکانس تموم نمیشه، حالا خود دانی!
نادر: بابا برو از طرف من به اون کارگردان بگو تلویزیون بابت هر دقیقه چقدر بهت میده؟ سه میلیون تومن؟ چهار میلیون تومن؟ پنج میلیون تومن؟ نه دیگه، چقدر میده؟ من دو برابرش رو میدم اما دست از سر من برداره انقدر کش نده این سریال رو بزاره برم به زندگیم برسم. بخدا کاری کردید که به همون پادویی دایی طاها راضی شدم! عجب غلطی کردیم کلاه برداری کردیم ها!
قسمت دویست و بیست و پنجم
شکیب پشت درختها کمین کرده تا اگر کسی خواست بیاید و باران را نجات بدهد، با شلیک گلوله او را بکشد و حداقل برای بیست قسمت دیگر موجبات طول کشیدن سریال را فراهم کند. اما کسی نیست. شکیب بی?حوصله- بعد از هشت قسمت- از پشت درخت?ها بیرون آمده و شاکی رو به دوربین و خطاب به کارگردان می?گوید:
شکیب: بابا مرد حسابی دیگه کسی نمونده که بخواد بیاد باران رو نجات بده، نکنه انتظار داری آصف بیاد.
کارگردان از پشت دوربین کلید در را برای باران پرت می?کند و وقتی باران بیرون میآید شکیب می?زند او را هم می?کشد. بعد از آنجا که مجموعه باید پیام اخلاقی داشته باشد، خود کارگردان هم می?پرد جلوی دوربین و می?زند شکسیب را میکشد تا همه بفهمند اینجور کارها آخر و عاقبت ندارد.
در اینجا سریال تمام میشود ولی در لحظه آخر مرضیه میپرد جلوی دوربین.
مرضیه(لطفا با همان لهجه مضحک مرضیه بخوانید): آخ جون... این بد مصب هم تمام شد، حالا بعد از بیست سال انتظار من و طاها میتونیم بریم ازدواج کنیم!