وقتی آقای معمار سوار خودروی تویوتای متالیکش می شود، تا سرکوچه که از نگاه صاحب ملک گم شود، صدای تشکر و پدرآمرزی و دعا پشت دعای صاحب ساختمان در گوشش زنگ می¬خورد. جراح محترم قلب و عروق که پله های بیمارستان را دوتا یکی پایین می آید تا زودتر خودش را به مطب برساند، بابت جراحی موفقیت آمیزی که انجام داده است هزار بار تقدیر و تشکر می¬شود، حتی اگر هزینه این عمل در یک بیمارستان خصوصی و با تعرفه-های غیردولتی پرداخت شده باشد. کارمند بایگانی اداره ثبت احوال است، بعدازظهر که ساعات اداری تمام می-شود، با فراق بال، سوار خودروی «پرشیا» یی که همین دیروز از نمایندگی تحویل گرفته است می شود و در خنکی کولر گازی خوردروی نورسیده، از مبارک باد همکاران اداره به خاطر خرید اتومبیل جدید محظوظ می شود و تازه بعد از نماز مغرب و عشاء، تا یکی دو ساعت جلسه نقد و تحلیل و مقایسه دنده و فرمان و دیفرانسیل و جلوبندی این مدل پرشیا با مدل قبلی را با هم محله¬ای¬های محترم برگزار می کند.
«حاج آقا» پیش نماز مسجد محل است، رئیس دادگستری استان است، استاد دانشگاه است یا کارمند سازمان تبلیغات شهرستان، فرقی نمی کند بالاخره وقتی با این لباس در انظار مردم دیده می شود، «روحانی» است، «آخوند» است. «ملا»ی شهر است! خسته و کوفته، از مسجد، یا اداره، یا سازمان یا دانشگاه می¬خواهد تا منزل طی طریقی کند، سوئیچ پژو 206 دودی رنگ را که می چرخاند تازه همه آنچه که برای ساختن یک فیلم نامه پر فراز و نشیب و جذاب کافی می¬نماید، شروع می¬شود. اول باید نگاه های خیره چند رهگذر غریبه را تحمل کند! بعد احوالپرسی بقالی محترم سر کوچه که با کنایه می¬گوید: «حاج آقا، خدا زیاد کنه!» را با تبسمی مصنوعی پاسخ بگوید. حالا نوبت «ژانگولربازی» چند ماشین مدل بالا در اتوبان است که هوس کرده اند « 206 حاج آقا» را تا میدان بعدی اسکورت کنند! ماشینشان را نزدیک کنند، دست روی سینه بگذارند و خدمت «حاج آقا» عرض ادبی کنند: «سلام حاجی 206»!!
حالا یا «حاج آقا» کلا رگ زی«آخوندی» و وظایف«طلبگی» و شان «لباس» و از این جنس حرف ها را بالکل تعطیل کرده است که هیچ، همه این حرف ها برایش گشایش مزاجی می¬شوند و تا دو سه روز بساط خنده و شوخی «حاجی» را فراهم می¬کنند. یا اینکه «حاج آقا» با خودش درگیر می شود و شئون روحانیت و انگیزه های روزهای اول طلبگی و آن شب زنده داری های حجره های مدرسه در خاطرش ورق می¬خورد و خونش به جوش می آید. اما به خودش که نگاه می¬کند نه از دیوار کسی بالا رفته است، نه ارث پدری کسی را بالا کشیده است! بعد از بیست سال کار و زحمت و تبلیغ، از این روستا به آن شهر، از این اداره به آن سازمان، سه ماه تابستان دور از خانواده و ماه رمضان در فلان نقطه دورافتاده با زبان روزه از این مسجد به آن حسینیه و از این مدرسه به آن کتابخانه دویده است. حالا در پنجاه و چند سالگی با دیسک کمر و درد زانوی عیال محترم، زخم معده خودش و هزار و یک مشکل دیگر، خواسته با تهیه مرکبی راهوار به اسم «پژوی 206» باقی عمر را راحت¬تر بگذراند، آن هم با وامی که تا چند سال دیگر باید ماهانه تمام شهریه¬¬اش را هنوز از «فیضیه» و «دارالشفا» بیرون نیامده به همان شعبه بانک داخل مدرسه تقدیم نماید.
این حکایت هر روزه جامعه ماست. چرا «مردم» روحانی 206 سوار را نمی پسندند، اما با کارمند «پرشیا» سوار مشکلی ندارند؟ چرا جناب معمار با آن تویوتای متالیکش این همه دلربا و دلچسب هستند اما «روحانی» اگر اندکی و فقط اندکی سطح زندگیش یا سطح رفاهش بالاتر از متوسط مردم بیاید، این همه ناپسند و ناجور می-نماید؟
تعریف مردم از «روحانی» چیست؟ شاید رایج ترین تعریف مردم از «روحانی»، فردی است که امور دینی مردم و ارتباط آنها با خدا، رسول و ائمه علیهم السلام را برایشان تبیین می کند. در واقع «روحانی» از آن طرف آب، از آن طرف دنیا خبر می¬آورد و بهترین شیوه زیست مردمان برای رسیدن به حقایق متعالی اخروی و ابدی را از منابع قرآن و سنت بیان می¬دارد. حالا اگر این «روحانی» خود دو دستی به سینه دنیا چسبیده باشد، هر چه این وابستگی به دنیا بیشتر جلوه کند، از درخشندگی و تابناکی الهی «روحانی» که در واقع خود را به لباس و وظایف انبیاء گرامی آراسته است و نور از چشمه سار ایشان می گیرد، کاسته می شود. نمی توان مردم را سرزنش کرد که چرا در بهره مندی مساوی از امکانات دنیوی میان «روحانی» و «غیر روحانی» فرق می¬گذارند. اکثر حرفه ها و شغل ها برای دستیابی به سودی شایسته در ازای خدمتی به مردم است به جز وظیفه «روحانی». «روحانیت» شغل نیست، کسب نیست! تکلیف است. در «روحانیت» اگر کسب و مال اندوزی هم باشد، طرف معامله خداست و مال اندوخته شده، سعادت اخروی.
بی دلیل نیست که فکر جمعی مردم «روحانیان» را همواره ستوده اند و اگر به اشتباهِ شخصی در لباس روحانی خرده گرفته اند، اما در ناخودآگاه خویش همواره حساب روحانیت را از این چهره ها جدا دانسته اند. مردم به درستی «روحانیت» را بر اساس عملکرد «اشخاص» تعریف نکرده اند، بلکه «اشخاص» را با معیارهایی که از «روحانیت» در ذهن دارند سنجیده اند. بی دلیل نیست که حضرت امام خمینی (ره)، رهبری که بسیاری از ما هنوز هُرم نفس-هایش را در سینه¬هایمان به یادگار نگاه داشته ایم تنها رهبری در جهان بوده اند که استقبال تاریخی و بی¬نظیر مردم از ایشان در هنگام بازگشتشان به میهن، با مشایعت پیکر او در 15 خرداد 1368 تفاوتی نداشت و حتی جمعیت مشایت کنندگان بیشتر می نمود. نمونه ها از این دست بسیار است و محبوبیت شخصیت های اخلاقی و زاهدی چون بسیاری از اساتید و فضلای روحانی دیار و شهرها خود نمایانگر اعتقاد و اعتماد مردم به روحانیت اصیل است.
در سخنان و بیانات حضرت امام خمینی (ره) توصیه های فراوانی درباره رعایت شئونات و زی طلبگی یافت می-شود و حتی در آخرین سال های حیات مبارکشان بر پرهیز روحانیان از دنیاپرستی و آلوده شدن به دنیا هشدار می-دهند. منظور این سطور جز حرف آخر حضرت امام روح¬الله نیست، آنجا که فرموده اند:
- «من اکثر موفقیتهاى روحانیت و نفوذ آنان را در جوامع اسلامى در ارزش عملى و زهد آنان مىدانم. و امروز هم این ارزش نه تنها نباید به فراموشى سپرده شود، که باید بیشتر از گذشته به آن پرداخت. هیچ چیزى به زشتى دنیاگرایى روحانیت نیست. و هیچ وسیلهاى هم نمىتواند بدتر از دنیاگرایى، روحانیت را آلوده کند. چه بسا دوستان نادان یا دشمنان دانا بخواهند با دلسوزیهاى بیمورد مسیر زهدگرایى آنان را منحرف سازند؛ و گروهى نیز مغرضانه یا ناآگاهانه روحانیت را به طرفدارى از سرمایه دارى و سرمایه داران متهم نمایند. در این شرایط حساس و سرنوشت سازى که روحانیت در مصدر امور کشور است و خطر سوء استفاده دیگران از منزلت روحانیون متصور است، باید بشدت مواظب حرکات خود بود. چه بسا افرادى از سازمانها و انجمنها و تشکیلات سیاسى و غیر آنها با ظاهرى صددرصد اسلامى بخواهند به حیثیت و اعتبار آنان لطمه وارد سازند؛ و حتى علاوه بر تأمین منافع خود، روحانیت را رو در روى یکدیگر قرار دهند. البته آن چیزى که روحانیون هرگز نباید از آن عدول کنند و نباید با تبلیغات دیگران از میدان به در روند حمایت از محرومین و پا برهنههاست؛ چرا که هر کسى از آن عدول کند از عدالت اجتماعى اسلام عدول کرده است. ما باید تحت هر شرایطى خود را عهدهدار این مسئولیت بزرگ بدانیم. و در تحقق آن اگر کوتاهى بنماییم، خیانت به اسلام و مسلمین کردهایم
گفته اند وقتی نوبت پناهی رسیده، مثل همیشه مجری ها بلند گفته ای "جعفر پناهی..." و بعدتر هم به او گفته ای: "کارگردان صاحب سبک سینما" و دستت را به سمت او باز کرده ای بعد همینطور که حضار مراسم یادمان مرحوم محمد نوری داشته اند تند و تند دست می زدند، برای پناهی لبخند زده ای.
این جا فرودگاه بندر عباس ، عقربه ها ساعت 9:12 دقیقه صبح را نشان می دهد . یکشنبه گرم 12 تیرماه 67 ، تابلوی پرواز شماره 655 از بندر عباس به مقصد دوبی را نشان می دهد. چند دقیقه بعد بلندگوی فرودگاه از مسافران می خواهد برای تشریفات قبل از پرواز به سالن شماره 1 مراجعه کنند.
جمعا 290 نفری می شوند. 42 نفر از ان ها خارجی بودند و از کشورهای اجنبی ! 66 نفرشان کودکی بودند و 52 نفر هم خانم. 15 نفر بقیه هم جزء خدمه بودند.
با خیال راحت سوار شدند. سوار بر بال پرواز در یک سفر بی بازگشت.
ساعت به 10:12 که رسید هواپیما از زمین کنده شد. دقایقی بعد مسافران خود را بالای خلیج فارس نیلگون می دیدند. منظره ای که هیجان را دو چندان می کرد.
اما ...
تیر خصم دشمن قسم خورده انقلاب ، خالق جنایت هیروشیما و ناکازاکی این سفر را برای همیشه به ابدیت رساند.
و برگی دیگر در دفتر جنایات امریکا ثبت گردید.
چندی بعد مدال ننگین این جنایت بر سینه ویل راجرز فرمانده خون اشام ناو وینسنس خودنمایی می کرد.
به راستی که تروریسم شرمنده نام امریکاست و همچنین نامی جاودان برای ان.
پ . ن :
یاد ایام فتنه افتادم که چطور یک مشت جلبک ، فارغ از این جنایت و دشمنی های دیگر چه طور اب به اسیاب همین امریکا و نوچه های غربی اش که حتی حاضر به محکوم کردن این حادثه نشدند می ریختند..
و یاد این شعر زیبا از مرحوم محمد رضا آغاسی
آنان که به غرب می شتابند خائن به امام و انقلابند
ای آن که به غرب میگریزی با غرب چگونه می ستیزی؟
ای بی خبر از سیاست دین بس کن سر جای خویش بنشین
ای تیر و کمان به کف گرفته مولای مرا هدف گرفته
ای خون به دل امام کرده در نفی ولی قیام کرده
ای عمر گران به باد داده دل در کف قوم عاد داده
آیـا خبر از معاد دارِِِِیِِ؟ آیـا خبر از معاد دارِِِِیِِ؟
اینک دشمن زبان دراز آمد زان راه که رفته بود باز آمد
بازآمد که ز ما عنان گیرد مگذاریمش دوباره جان گیرد
بازآمد و فتنه زیر سر دارد غافل که خلیل ما تبر دارد
غافل که بسیج را هلاکی نیست از جبهه و بوغ جنگ باکی نیست
ای رهبر حق شناس و آگاهم تا لحظه ی مرگ با تو همراهم
من آنم که ناله ها دارم آتش ز فراغ لاله ها دارم
امروز که راه عشق پرپیچ است حکم آنچه تو گوئی دگر هیچ است
ما منتظریم که محرم گردد هنگامه ی امتحان فراهم گردد
ما می دانیم و تیغ و حلقوم شما یک مو زسر علی اگر کم گردد
یک روایت واقعی در ایام فتنه ...
یکی از نیروهای امنیتی تهران می گفت: وظیفه تأمین امنیت خیابان کارگر و پارک لاله در زمان اغتشاشات پس از انتخابات برعهده تیم ما نهاده شده بود. بچه ها نهایت تلاش را میکردند تا صف مردم عادی از اغتشاش گران جدا شود. بی گناهی صدمه نبیند. روز شنبه ?? خرداد بود. گوشه هایی از شهر در آتش غفلت برخی جاهلان روشنفکر نما می سوخت. بچه های شناسایی اطلاع دادند چند نفر مسلح به سلاح کمری در اجتماع معترضین در میدان ولیعصر دیده شده اند. بچه ها را جمع کردم و توضیح دادم که منافقین مسلح در میان معترضین دیده شده اند و قطعاً هدف ایشان کشتن افراد بی گناه جهت تحریک مردم عادی است و ممکن است حتی ما را نیز هدف قرار دهند تا بقیه بچه ها عصبانی شوند و کاری از روی احساسات انجام دهند. همه تلاشتان این باشد که این افراد را شناسایی و دستگیر کنید. فضای سنگینی روی تیم حاکم شد.
خانواده های بسیاری در خیابان در حال تردد بودند. ذکر لب همه بچه ها “اَمّن یُجیب” بود تا کسی صدمه نبیند.
مشخصات ظاهری منافقین توسط بچه های شناسایی اطلاع داده شد. تیم را توجیه کردم و شروع به جستجو کردیم.
چند مادر با بچه های نازنینشان در حال خرید از فروشگاه بودند با چشمانم آن ها را اِسکورت کردم تا سوار بر اتوبوس شدند و رفتند. نفس راحتی کشیدم. همه تیم اضطراب داشتند نکند بی دقتی کنند و هموطنی فدای نیّت های شوم منافقین شود. خدایا رحم کن… از خستگی سرم را روی دستانم گذاشتم و چشمانم را بستم. صدای بی سیم بود. – محمد جان هستی؟ – جانم بگو چی شد؟ چه خبر؟ – گرفتیمشون ممد جان هر دوشون رو اما بازم احتیاط کنید شاید بیشتر باشن. نفس راحتی کشیدم. رفتم پیش بچه ها و گفتم وضعیت از قرمز به زرد تغییر پیدا کرده. گوشه خیابون چشمم به یه دختر کوچولوی ناز افتاد که با لبخند به من نگاه می کرد. بهش لبخند زدم. رفتم سمتش. دور و بر رو نگاه کردم تا والدینش رو پیدا کنم. مادرش داشت روزنامه می خرید. لبخند این دختر بچه معصوم همه این خستگی چند ماه رو از تنم در آورد. مادرش برگشت وقتی دست دخترش رو گرفت، متوجه حضور من شد. ظاهر مادر با چهره معصوم دختر تفاوتی فاحش داشت. چهره اش بر افروخته بود انگار از حضور ما در خیابان جهت برقراری امنیت مردم به شدّت عصبانی است. دختر گفت: مامان آقا پلیسه به من لبخند زد. مادر با صدای بلند جوری که عمداً می خواست من بشنوم گفت: اینا پلیس نیستن مامانی، اینا هیولا هستن میخان بچه های مث تو رو با تفنگ بکشن. بعد بخورن… لبخند دختر به ترس تبدیل شد و پشت مادر قایم شد. مادر هم با ژستی فاتحانه عرض خیابان را طی کرد و رفت. عرقی سرد بر تنم نشست. اشک در گوشه چشمم غلطید و گونه هایم را خیس کرد. قلبم به شدت درد می کرد. تمام تنم می لرزید. با نهایت تلاش بر خودم مسلط شدم استغفرالله گفتم و دوباره به سمت دختر نگاه کردم. دخترک هر از گاهی بر می گشت به من و همکارانم نگاه می کرد. تمام توانم را جمع کردم و برایش دست تکون دادم. دوباره پشت مادرش قایم شد. و رفت… و من منتظرم تا فردای قیامت بیاید و آن مادر را دوباره ببینم!