آقایی هست به اسم محمد خاتمی که ظاهرا در ایران رییس جمهور هم بوده یک زمانی! این ظاهراً را به این خاطر میگویم که جدیداً کارهایی میکند که آدم در میماند یعنی این آدم با این سطح فعالیت اجتماعی، واقعا روزی رییس جمهور بوده یا همانطور که خودش مدعی بود، یک تدارکاتچی صرف؟!
آخه مرد حسابی، کیلویی هم حساب کنیم، شما با حداقل هشتاد کیلوگرم وزن که نباید بروی برای سومین سالگرد ازدواج یک بازیگر زن پیام تبریک صادر کنی برادر من! حالا تازه این یکی از اقدامات اخیر این فرد است که رسانهای شده، شاید در آینده فعالیتهای ذیل هم رسانهای شود:
یک
- الو؟
- بفرمایید؟
- الو!
- عرض کردم بفرمایید!
- سلام علیکم.
- سلام... بفرمایید... امرتون؟
- خاتمی هستم! محمد خاتمی...
- بله... امرتون؟
- عرض کردم خاتمی هستم!
- یکبار فرمودید بنده هم شنیدم. با کی کار داشتید؟
- نه شما نگرفتید... خاتمی هستم! همون رییس جمهوره بود ها!
- جداً.. مبارک باشه... امرتون چیه؟
- بله... راستش زنگ زدم سالگرد ازدواجتون رو تبریک بگم!
- سالگرد ازدواج من رو؟
- بله دیگه... من تو ثبت احوال آشنا داشتم، آمارش رو درآوردم امروز سالگرد ازدواج شما و همسر محترمتونه.
- برو بابا مرد حسابی... ما الان هفت ساله از هم جدا شدیم!
دو
- بفرمایید؟
- خاتمی هستم!
- من هم هوشنگی هستم، خوبه ساعت دو نصفه شب زنگ بزنم بگم هوشنگی هستم؟!
- شرمنده من حواسم نبود، از این طرحهای ایرانسل که از 12 شب تا صبح رایگانه گرفتم، گفتم همین امشب تا تموم نشده زنگ بزنم تبریک بگم!
سه
- بله؟
- خاتمی هستم!
- در خدمتم!
- میخواستم سالگرد ازدواجتون رو تبریک بگم.
- ولی من که ازدواج نکردم!
- عه... مگه اونجا منزل تبارکی نیست؟
- نه آقا... یه ماهه از اینجا رفتن!
چهار
- بله؟
- سلام، خاتمی هستم!
- سلام آقای خاتمی، خوب هستید؟
- ممنون، شما خوبید؟
- خوبِ خوب.... امرتون رو بفرمایید.
- راستش زنگ زده بودم سالگرد ازدواجتون رو تبریک بگم.
(از آنطرف تلفن ناگهان صدای گریه بالا میگیرد)
- وای... چی شد، خانم؟
(همچنان صدای گریه میآید)
- خانم چی شد؟
(صدای مردی از دور میآید:)
- چی شد زری؟ ... چرا گریه میکنی؟... چی شده؟... کسی مرده؟
- نه... چی میخواستی بشه، آقای خاتمی با اون همه مشغله سالگرد ازدواج ما رو یادشه، زنگ زده تبریک بگه اما توی بیشعور یه شاخه گل هم نگرفتی!
(مرد گوشی را میگیرد)
- الو... هوی!
- بله... سلام عرض میکنم. سالگرد ازدواجتون رو هم تبریک عرض میکنم.
- تو خیلی بیخود میکنی تبریک عرض میکنی مرد حسابی! خودت مگه ناموس نداری؟ زنگ زدی سالگرد ازدواج زن مردم رو تبریک میگی؟ اصلا ببینم تو از کجا میدونی امروز سالگرد ازدواج ماست؟ تو...
- عرض میکنم، آروم باشید...
- چی چی رو آروم باشم! آخه تا کی میخوای به این کارهات ادامه بدی؟ اون زنه تو ایتالیا که بهش دست دادی بس نبود؟ حالا دوره افتادی زنگ میزنی به...
پنج
- جونم؟
- سلام عرض میکنم، خاتمی هستم!
- کدوم خاتمی آقا؟
- محمد خاتمی... رییس جمهور بودم ها!
(صدای جیغ میآید!)
- چی شد خانم؟
- هیچی ذوق زده شدم. باورم نمیشه شما زنگ زدی خونهمون. یعنی خود خودتی؟
- بعله، خود خود هستم.
- وای خدای من... من همیشه آرزو داشتم با شما صحبت کنم.
- خواهش میکنم. راستش من زنگ زدم فقط سالگرد ازدواجتون رو تبریک بگم!
(دوباره صدای جیغ میآید!)
- چی شد خانم؟
- هیچی... من ذوق کردم هی!
- حق دارید.. به هر حال مبارک باشه. امری نیست؟!
- نه! قطع نکنید!
- بله، در خدمتم.
- میشه با پسرم هم صحبت کنید.
- بله.. گوشی رو بدید بهشون!
- بیا... پویا جان... بیا مامان عمو خاتمی اومده...
(صدای ونگ و وونگ بچه میآید)
- سلام عمو جان!
- پی پی دارم!
- جان؟
- پی پی دارم!
- متوجه نمیشوم!
(مادر پویا دوباره گوشی را میگیرد سمت دهان خودش)
- ببخشید آقای خاتمی، این پویای ما تازه زبون باز کرده، فقط بلده بگه پی پی دارم!
- که اینطور، امری ندارید؟
- عه.. شما که با پویا حرف نزدید!
- ایشون به اندازه کافی حرف زدند!
- نه خب، شما یه چیز دیگه هستید!
- چی بگم که ایشون بفهمند آخه؟
- آهویی دارم خوشگله رو بلدید بخونید؟! عاشقشه، سی دیش رو که میذارم میخ میشه اصلاً!!!
شش
- بفرمایید؟
- سلام... خاتمی هستم، میخواستم سالگرد ازدواجتون رو تبریک بگم!
- ای خدا... ممد دست بردار از این کارها... باز بیخوابی زد به سرت بستی آبروی ما رو ببری؟!
- شما؟
- عطریانفرم بابا.
- عه... محمد تویی؟
- نه پس.. کیه؟ خجالت بکش مرد، برو یک کم سنگین باش، تو ناسلامتی تو این کشور رییس جمهور بودی آخه!
- برو بابا دلت خوشه... کدوم رییس جمهور! این مسخره بازیها رو هم در نیاریم که دلمون میپکه دیگه! بعد از 88 که دیگه آبرویی برای ما نمونده!
آخرین ساخته مسعود کیمیایی یک فیلم علمی است! فیلمساز که در آثار اسبوق خود توانسته بود با اختراع ماشین زمان به دهه سی و چل رفته و در آنجا فیلم بسازد و در فیلمهای اسبقش آدمهای دهه سی و چهل را در ماشین زمان جا داده و به زمان حال آورده و فیلمشان کرده بود، در آخرین اثرش یعنی «متروپل» نشانههای حیات در کرات دیگر را کشف کرده و آدمهای فضایی را به زمین آورده و با آنها فیلم ساخته است. متروپل نشان دهنده مناسبات میان آدم فضاییها در یک شب تاریک و بارانی در خیابان لاله زار تهران است!
سینماگر معروف و مشهور ایرانی در سکانسهای ابتدایی اثرش تلاش میکند تا بصورت کاملاً زیرپوستی انسان را به تعظیم در برابر قدرت طبیعت و سرنوشت وادار کرده و تواناییهای او را به سخره بگیرد. او بدین منظور با گریم کردن شخصیت خاتون (با بازی مهناز افشار) و تلاش برای سالخورده نشان دادن آن، همه دستاوردهای دهها ساله بشری در صنعت گریم را به مبارزه طلبیده و با قیافه مضحکی که از خاتون نمایش میدهد در یک خطاب کلی، به همه گریمورهای توانای عالم سینما یکجا میگوید: «زکی»! هرچند که برخی منتقدان بعد از تماشای فیلم معتقد بودند «سوسن آرایشگر» اگر بود چهره مهناز افشار انقدر مضحک در نمیآمد اما ظاهرا سوسن آرایشگر به این دلیل که همان شب بله برون دختر عمهاش بوده نتوانسته با پروژه متروپل همکار کند و لذا گریم به آن افتضاحی درآمده است.
اما نگاه تقدس آمیز فیلمساز به طبیعت و تحقیر آمیزش نسبت به انسان در همین یک مورد خلاصه نشده و او در ابتدای فیلم با نشان دادن درد و رنج یک اسب، و از آنطرف صحنه زد و خورد یک مرد و یک زن در واقع میخواهد فلسفه جدیدی که به آن رسیده را رونمایی کند، اما مشکل اینجاست که هیچکس حتی خود فیلمساز هم دقیقا نمیداند این فلسفه چیست و آن اسب بدبخت وسط آن خانه چکار میکند؟
اما نقطه عطف مهم فیلم را باید صحنه تصادف دانست. تعدادی مزدور اجیر شده، زنِ دوم یک مرد مایهدار که به تازگی فوت شده را از خانه مجلل او میدزدند تا به خانه مجلل همسر اول آن مرد مایه دار ببرند و تحویل همسر اول بدهند. اما در میانههای راه و در چهارراهی نزدیک لالهزار تصادف کرده و زن دوم آن مرد مایهدار موفق به فرار میشود.
بنابراین مشخص میشود که مبداء بک خانه مجلل در شمال شهر است؛ مقصد هم که یک خانه مجلل در شمال شهر است، بنابراین مشخص نمیشود که آن گروه مزدور خیلی خشن دقیقاً وسط لالهزار چه غلطی میکردند و چرا برای رفتن از یک نقطه در شمال ظهر، به یک نقطه دیگر در شمال شهر باید از حوالی لالهزار عبور کنند؟!
منتقدان این احتمال را مطرح کردهاند که ممکن است آن مزدورهای آدمکش خشن قصد داشتهاند یک تک پا به لاله زار رفته و نفری یک عدد فلافل با نان اضافه میل کنند و بعد خدمت همسر اول آن مرد مایه دارِ تازه فوت شده برسند. اگر این احتمال درست باشد مشخص میشود که فیلمساز در صدد نشر این فضیلت اخلاقی بوده که آدم خانه عزادار که میرود باید یک چیزی خورده باشد تا فرتی ابراز گشنگی نکرده و او را به زحمت پذیرایی نیاندازد.
گروه دیگری از منتقدان معتقدند که آن گروه خشن به این دلیل راه خود را به سمت لالهزار کج کردهاند که یک دست لوستر از لالهزار خریده و برای همسر اول آن مرد مایهدار تازه فوت شده ببرند که این در واقع استعارهای از این است که مرد چراغ خانه بوده است و حالا با مرگ او چراغ خانه خاموش شده است؛ حال آنکه همه فکر میکنند زن چراغ خانه است!
این احتمال به واقعیت نزدیکتر است چرا که این باور که زن چراغ خانه است را تغییر میدهد و این قصد به کارگردانی که در فیلمش همه رفتارهای منطقی انسانی مثل جملات با معنی گفتن را به هیچ گرفته، بیشتر میآید! فیلمساز برای اینکه در صحنهای نشان دهد اصولا با هر چیز منطقی مشکل دارد، در صحنه تصادف نشان میدهد که چطور زن که سرش به شیشه ماشین چسبیده و ماشین دیگر درست به همانجا میکوبد زنده میماند!
اما با ورود زن دومِ آن مرد مایهدارِ تازه فوت شده به سینمای تعطیل شده متروپل، فصل جدیدی از فیلم آغاز میشود. در سینما متروپل دو مرد با بازی محمدرضا فروتن و پولاد کیمیایی حضور دارند که صاحبان سینما هستند و حالا آن را به باشگاه بیلیارد و انبار موتور سیکلت تبدیل کردهاند. منتقدانی که سابقه مطالعه کتب مربوط به جفر و اسطرلاب را در کارنامه دارند معتقدند همین در کنار هم قرار دادن بحث بیلیارد و موتور اتفاقی نیست و با توجه به اینکه این هردو کلمه حاوی حرف «ر» هستند، کارگردان قصد بیان نکتهای مهم را داشته که البته مثل همان قضیه اسب دقیقا مشخص نیست آن نکته چی بوده؟!
منتقدان علاوه بر قضیه «ر» نسبت به رمزگشایی از حضور بازیگرانی چون پولاد کیمیایی و محمدرضا فروتن در چنین فیلمی نیز برآمدهاند. آنها معتقدند حضور پولاد کیمیایی که خیلی رمزگشایی ندارد! پدرش گفته بیا بازی کن و او هم حیا کرده که حرف پدرش را زمین بیاندازد! اما در مورد محمدرضا فروتن باید منتظر ماند و دید آیا اتفاقات آتی سخن منتقدان را تایید میکند یا نه؟ چرا که آنها اعتقاد دارند فروتن به دلیل اینکه درآیندهای نزدیک قصد داشته از سینما کلا کنارهگیری کرده و به شغل شریف گاز پیکنیک پر کنی مشغول شود، خواسته با بازی در این فیلم خداحافظی با شکوهی با سینما داشته باشد.
فیلمساز در بخشهایی از فیلم خود با آوردن جملات کوتاهی درباره زندگی شخصیتهای حاضر در سینمای متروکه که همه یکجوری در زندگی خانوادگی مشکل دارند خواسته نسبت به موضوع طلاق هم واکنشی نشان داده و در مقام مادر عروس حرفی –هرچند مختصر و بی سر و ته- زده باشد. او با به تصویر کشیدن بازی گاه و بیگاه دو مرد سینمادار که تا ولشان میکنی یا سیگار میکشند یا بیلیارد بازی میکنند، دوگانه قدیمی «ورزش-اعتیاد» را مطرح کرده و نشان میدهد که چقدر دغدغه مند است که شایسته است همه یکصدا فریاد بزنیم دغدغهات تو حلقم!
کاگردان متروپل علاوه بر همه اینها با استفاده حداکثری از نمادها در فیلم خود نشان داده که تا چه حد حرف برای گفتن دارد. مثلاً او با نشان دادن بند رختی که جلوی پرده سینما کشیده شده و روی آن انواع شورت و شلوارک و پیراهن آویزان است خواسته نشان دهد که زندگی تا چه حد مانند بند تنبان است! او در جایی دیگر انسانها را به دو دسته قمارباز خوب و قمارباز بد تقسیم بندی میکند که در نوع خود زیبا، جادار و مطمئن است!
اما در پایان بد نیست اشارهای کنیم به فصل پایانی متروپل. جایی که همسر اول و دوم با یکدیگر روبرو میشوند و طبیعتاً باید حساسترین بخش فیلم باشد. زن اول که چلاق هم هست –احتمالا کارگردان که نتوانسته نازا بودن او را نشان دهد خواسته با نشان دادن چلاق بودنش تصویری از ناقص بودن وی ارائه کند- با کلی کینه به زن دوم میرسد، زن دوم هم که کلی بدبختی کشیده و اذیت شده در مقابل اوست. در اینجا و درست وقتی که بیننده منتظر است تا رویارویی آنها را تماشا کند، ان دو با هم طی رد و بدل کردن یکی دو جمله به صلح و صفا میرسند، و ذات کثیف مخاطب که دوست داشته با تماشای برخورد تند دو هوو خود را ارضا کند، تادیب شده و میفهمد که باید بدنبال آشتی دادن بین افراد باشد، نه اینکه از خصومت دیگران لذت ببرد!
متروپل قطعا یک شاهکار در سینمای ایران است. شاهکاری که آدمهای فضایی را در لوکیشن تهران قرار داده و دغدغهها، جملات بیربط، حضور بیدلیل و رفتارهای مضحک آنها را به نمایش میگذارد.