با بدهکاران کلان بانکی جلسه گذاشتهاند تا وضعیت بدهیهای آنها را بررسی کرده و شرایط بازپرداختشان مشخص شود. البته منظورم از بدهکاران بانکی یکی مثل من و شما نیست ها! بدهکار داریم تا بدهکار؛ من و شمایی که برای گرفتن سه چهار میلیون وام ناقابل در به در دو نفر ضامن کارمند با نامه کسر از حقوق بودیم کجا، و بدهکاری که خودش هزارتا مثل من و شما را حقوق می دهد(و نامه کسر از حقوق برای ضامن یه بنده خدای دیگر شدن نمیدهد) کجا؟! این بندههای خدا یک چیزی هستند در مایه خاندان معظم استوانه با این تفاوت که آنها اصولا همیشه بدهکارند!
حالا بالاخره ما و آنها با همه تفاوتهایمان یک اشتراک داریم و آن بدهکار بانکی بودن است. البته ما را که اگر بدهکار شویم به جلسه دعوت نمی کنند، اما فکر میکنید اگر بخواهند دعوت کنند چطور دعوت می کنند؟ بدهکاران کلان را چطور؟ در زیر دو نمونه نامه فرضی و کاملا خیالی در اینباره آمده است. فهمیدن اینکه کدام نامه برای کدام دسته از بدهکاران است کار سختی نیست؛ هست؟
***
سرور گرامی
با عرض سلام و تحیات به مناسبت همه اعیاد پیش رو و اعیاد گذشته و عرض شرمندگی بابت تصدیع در اوقات شریف و گرانبهای حضرت عالی
همانطور که مستحضرید بیش از هفت سال از موعد سررسید وام هزار میلیاردی شما گذشته است و متاسفانه هنوز هیچکدام از شعب بانک ما توفیق نداشتند گاو صندوق خود را به یک ریال از سرمایه شما متبرک کنند و چشم هیچ یک از کارکنان بانک نیز به جمال کارمند رده هشت شما روشن نشده است؛ و چه بسیار کارکنانی که در این چشم انتظاری بازنشسته شدند و خبری از طرف شما نشد. البته این وام و اقساط بهانه است و مقصود چیزی جز استشمام بویی از عنبر و مشک وجود شما نیست!
علی ای حال برخی خناسان انس و جن نیز در این میان این کم لطفی شما به چاکران را دست مایه نیش و کنایه کرده و بهانه ای برای زیر سوال بردن شان و شوکت و پاکی حضرتتان قرار داده اند؛ حال آنکه ما می دانم هرگز بر دامن کبریایی شما ننشیند گرد.
لذا از حضرتعالی دعوت می شود در صورت صلاحدید و اگر اوقات شریف اجازه داد و در برنامه های فشرده کاری جایی خالی وجود داشت، راهروهای شعبه ما را به قدمهای خود متبرک کنید تا از دربان گرفته تا رییس، دنبال شما راه بیفتیم و گرد و خاک بجا مانده بر جای قدمهایتان را سرمه چشم کنیم.
دستور جلسه به پیوست ارسال شده است که خلاصه آن میشود شنیدن درددل های شما درباره شرایط بد اقتصاد جهانی و دلایل عدم بازپرداخت وام تان.
پیشاپیش نهایت عذرخواهی ما را درباره هر چیزی که خاطر شما را آزرده کرده یا در آینده آزرده خواهد کرد بپذیرید. در پایان گفتنی است که مقداری وام چند هزار میلیاردی موجود است که میتواند گره گشای مشکلات شما باشد، اگر قابل بدانید.
زیاده جسارت است.
***
مردک بدهکار
سلامت کو؟ لالی؟!
هیچ خبر داری سه ساعت و بیست و دو دقیقه و چهل و یک، چهل و دو، چهل و سه، و چهل و... ثانیه از موعد سررسید وام سه میلیون تومانی ازدواجت گذشته است. تو که نمیتونستی وام ازدواجت رو پس بدی غلط کردی رفتی زن گرفتی! فکر کردی وام رو میگیری و میری پی کارت؟ ما هم که ببو دیگه؛ آره؟ بیچاره دختر مردم که گیر تو، مردک یه لا قبای پاپتی افتاده! مردم مشتری دارن، ما هم مشتری داریم؟! طرف دماغش رو بگیری جونش از پاچه شلوارش میزنه بیرون اونوقت می خواد سر بانک ما رو کلاه سه میلیونی بذاره! خلاصه بهت گفته باشم که از این خبرها نیست ها. یه بلایی سرت در میاریم که روزی سه بار -هر هشت ساعت قبل از صرف غذا- آرزوی مرگ کنی.
لذا قبل از اینکه دنیا رو برای خودت و اون ضامن از خودت بدتر، جهنم کنیم پا شو بیا قسطت رو پرداخت کن. ضمنا گفته باشیم که با توجه به تاخیر غیر قابل چشم پوشی شما، سه برابر مبلغ قسط، بعنوان جریمه از حلقومت بیرون کشیده خواهد شد. بنابراین حواست باشه که به اندازه کافی پول بیاری وگرنه خونت پای خودته.
دلمون که خیلی پره اما فعلا دیگه بیش از این حال نداریم. حیف این انگشت های تایپیستمون که صرف تو شد. اییششششش!
چهل روز گذشت و عاشورا چهل روزه شد. و تو نیز بازگشتی. اینجا همان سرزمینی است که دلت همانند گلبرگهای پرپر، از هم گسیخت! همان سرزمینی که هر جایش قدم گذاشتی، ردّی از خون آبلههای اسارت و درد را دیدی! همان سرزمینی که دل سه ساله دختر از داغ سربریده پدر آب شد، اما آب ننوشید! و این سرزمین هنوز روایت میکند این کابوس تلخ را بریده بریده!
و تو به این سرزمین بازگشتهای! و دوباره آن روز را در خاطر خود تداعی میکنی که ظهر بود و خورشید، در میانه آسمان! و گوش فلک پر از صدای چکاچک شمشیرها و تاخت و تاز اسبها! و اینک خورشید بیرمق میتابد و خاک بوی اندوه میدهد. چهل روز گذشته است و شمشیرهای آخته، بینیام بر خاک افتاده است! هنوز بوی دود و خون خاطره تلخ خیمههای سوخته را در ذهن تداعی میکند. هنوز تلخی این شوکران، جان تاریخ را مسموم میسازد! آسمان شرحه شرحه این همه زخم را هر روز روایت میکند و به سوگ مینشیند.
حسین(ع) اگر گفت: میروم که جای نشستن نیست؛ برای اصلاح امت جدم؛ امتی که هرچه فریاد کشید: لِمَ تَسْتَحِلُّونَ دَمِی پاسخی از آنها نشنید! تو نیز برخاستی که جای نشستن نبود؛ برای اصلاح امت جدت و فریاد برآوردی: آیا گریه میکنید؟ و فریاد بلند میکنید؟ آری به خدا بایستی زیاد گریه کنید و کمتر بخندید که دامن خویش را به عار و ننگی آلوده کردید که هرگز شست و شویش نتوانید کرد. چه سان توانید خون پسر خاتم نبوت و معدن رسالت را شست! خون سرور جوانان اهل بهشت و پناه نیکان شما و گریزگاه پیشآمدهای ناگوار شما، و جایگاه نور حجت شما و بزرگ و رهبر قوانین شما. بدانید که گناه زشتی را مرتکب شدید، از رحمت خدا دور باشید و نابود شوید که کوششها به هدر رفت، و دستهای شما از کار بریده شد و در معامله خود زیان کردید. وای بر شما ای مردم کوفه! میدانید چه جگری از رسول خدا(ص) را بریدید و چه پرده نشینی را از حرمش بیرون کشیدید؟ و چه خونی از او ریختید؟ و چه حرمتی از او هتک کردید؟
و باز هم پاسخی ندادند که نه آن روز بر ندای حسین(ع) پاسخی داشتند که بدهند، و نه امروز در برابر فریاد تو...!
آن روز آسمان بیتاب رسیدن حسین(ع) آغوش گشوده بود و امروز سرزمین کربلا بیتاب رسیدن تو!
اینک که تو بازگشتهای، توفان خوابیده است، هیاهوها آرام گرفته و تازیانهای بر اندامهای خمیده و بدنهای بیسر، فرود نمیآید. آنان به خیال خام خود، بر زخمهای عداوت مانده از بدر و احد و خندق مرهم نهادهاند، اما هرگز نفهمیدند که خویش را رسوا کردند در همه تاریخ ... و اینک تو را قرون متمادی سلام میدهند:
سلام بر سر مطهرت! سلام بر صورت منوّرت! سلام بر لبان خونینت! سلام بر پیکرت که بینهایت زخم داشت! سلام بر پیکرت که پامال سم اسبان گشت! سلام بر سرت که از قفا بریده گشت!
«دخمل بابا» در یادداشتی که به صورت کاملا اتفاقی به بیرون از زندان درز کرده است، شرایط فوق العاده خوب خود در زندان را شرح داده است. وی درباره فضای زندان چنین چیزهایی گفته است: اینجا آزادی حاکم است، اینجا دموکراسی حاکم است، اینجا گفت و گو حاکم است، اینجا دانشگاه است، اینجا محل خود سازی است، اینجا مدرسه عشق است و... .
در همین زمینه یکی از هم بندی های «دخمل بابا» خاطرات روزانه خود از اولین هفته حضور «دخمل بابا» در زندان را برای ما ارسال کرده است:
یکشنبه
چه جلالی، چه جبروتی، یاد دور باش کور باشهای دوره ناصری افتادم. دیشب تازه چشممان گرم خواب شده بود که برقها رو روشن کردند. هنوز دو سه تا فحش اول را نکشیده بودیم به باعث و بانیاش که دیدیم یک گیت بازرسی گذاشتهاند دم در و از همه زندانیها خواستند تا بیایند بیرون و بعد از رد شدن از گیت دوباره بروند درون سلولها. بعد هم درهای سلولها را قفل کردند. قبلش هم هر چیز تیز یا هر چیزی که قابلیت نیز شدن داشت را جمع کردند و بردند. داشتیم فکر میکردیم این کارها برای چیست که یکهو دیدم «دخمل بابا» بین چند نفر محافظ وارد شد. بردندش در همان سوئیتی که در انتهای بند و با خراب کردن هفت هشت تا سلول ساخته بودند. چه جلالی، چه جبروتی!
دوشنبه
از امروز قوانین جدید در بند وضع شده است. برای خروج از سلول باید کارت تردد داشته باشیم، زندانیها نمیتوانند بیش از یکبار در ماه ملاقاتی داشته باشند، ملاقاتیها برای همان یکبار در ماه هم باید از یک هفته قبلش بروند قرنطینه، زندانیها هم بعد از دیدن ملاقاتی باید یک هفته بروند انفرادی تا خدای نکرده بیماری نگرفته باشند! هر کس وارد بند میشود باید ابتدا برود زیر دوش کلر! و کلی قوانین سفت و سخت دیگر.
با بچهها جمع شدیم تا نمایندهای بفرستیم پیش «دخمل بابا» و شکایت کنیم. من انتخاب شدم. اول راهم نمیدادند. گفتند اسمت آفیش نشده است! جلوی در سوئیتش ایستادم تا آفیشم کردند. بعد از بازرسی توسط بادیگاردها و معاینه توسط پزشک! رفتم تو. گلایه بچهها را گفتم. «دخمل بابا» خندید و گفت:
«بخدا من هم راضی نیستم اما چه کنم که دست من نیست. بالاخره فرزند یک خانواده پر از ستون بودن این تبعات را هم دارد. باور کنید من هم دوست داشتم مثل شما، جزو خانوادههای پاپتی و گدا گودوره بودم و انقدر از فهم و شعور بهره نداشتم اما چه کنم؟ دست من که نبوده است؟ شما فکر میکنید من از این همه مهم بودن خوشحالم؟ فکر میکنید من خوشم میآید انقدر چگالی اهمیت در خانواده ما بالا باشد؟ من دوست داشتم تمام اموال پدرم را بدهم اما یکروز مثل شماها نفهم باشم و سرم در آخور خودم باشد! البته بابا گفته اند که فرزندان من مثل فرزندان همه مردم ایران هستند...»
خلاصه آنقدر از این حرفها زد که دلم برایش سوخت. خوش بحال ما که رعیتیم و سرمان در آخور خودمان است. نمی دانستم «دخمل بابا» بودن انقدر سخت باشد. بمیرم برایش! اما در آخر قرار شد از فردا بیاید درون بند و بقیه را هم آدم حساب کند. وقتی به بچه ها گفتم قرار است آدم حساب شویم در پوست خودشان نمیگنجیدند!
دوشنبه
امروز صبح زود از خواب بیدار شدیم و خودمان را برای آدم حساب شدن آماده کردیم. «دخمل بابا» آمد و از پشت یک حفاظ شیشهای شروع کرد به صحبت کردن. گفت اگر میخواهید آدم حساب شوید، اولین قدم این است که باید اینجا دموکراسی حاکم باشد. بعد هم گفت من خودم کلی دموکراسی بلدم و برای نمونه هم اشاره کرد تا فیلم حضورش در اغتشاشات بعد از انتخابات را برای همه پخش کردند. ما کلی دستمان آمد که دموکراسی چقدر خوب است!
بعد «دخمل بابا» گفت که از نظر او همه برابرند و همه چیز باید با راگیری انجام شود. ما هورا کشیدیم. بعد هم صندوقهای رایگیری را آوردند تا با اصول دموکراسی معلوم شود چه کسانی میتوانند ته مانده های غذای «دخمل بابا» را بخورند، چه کسانی افتخار دارند اتاقش را رفت و روب کنند، چه کسانی میتوانند لباسهایش را بشویند، چه کسانی میتوانند روزی دو بار به او کولی بدهند و...
همه اینها با رای گیری مشخص شد! باور نمی کردم او به همه ما با یک چشم نگاه کند!
سه شنبه
امروز صبح «دخمل بابا» گفت باید اینجا را مدرسه عشق کنیم. ...همه در رفتیم!
چهارشنبه
«دخمل بابا» با اینکه از رفتار دیروز ما ناراحت بود اما باز هم سر ساعت مقرر بین ما آمد تا ما را آدم حساب کند. بغل دستیام آرام در گوشم گفت این چطور میتواند اینهمه آدم را یکجا آدم حساب کند، خسته نمیشود؟ نکند بهش فشار بیاید؟ گفتم این هم از لطف خدا به این خانواده است. قدرتیِ خدا کارهایی که اینها میکنند از عهده هیچ بنی بشری بر نمی آید!
بعد دو تایی چهارقل خواندیم و از دور فوت کردیم طرفش تا چشم نخورد. یکی از بادیگاردها که دید چیزی را فوت کردهایم طرف «دخمل بابا» آمد و گیر داد به ما. بردندمان و تا شب بازجویی کردند تا خدای نکرده چیز بدی را فوت نکرده باشیم. شب تعهد گرفتند که دیگر چیزی را فوت نکنیم طرف «دخمل بابا» و ولمان کردند. وقتی آمدیم به بند همه خواب بودند.
پنجشنبه
امروز «دخمل بابا» گفت باید گفتگو کنیم. پرسیدیم این هم یکی از مراحل آدم حساب شدن است؟ با تکان دادن سر تایید کرد! بعد گفت اول شما میپرسید یا من بپرسم؟ زبانمان را گاز گرفتیم و گفتیم خدا به دور! مگر چیزی هم هست که شما خانواده ندانید و بخواهید بپرسید! خندید و گفت داشتم امتحانتان میکردم، دارید آدم میشوید! قند در دلمان آب شد.
بعد ما شروع کردیم به پرسیدن. یکی از زندانیها پرسید ببخشید ماجرای چرخهای توسعه که پدرتان گفته بود عده ای از مردم باید زیرش له شوند چیست؟ یکی دیگر پرسید ببخشید مردم اسلامشهر سر چه چیزی در زمان پدر شما ریختند تو خیابون؟ یکی دیگر از تورم 49 درصدی دوره سازندگی پرسید؟ یکی هم از آن عقبها گفت ببخشید درست است که مادر شما گفته بودند که مردم بعد از انتخابات بریزند در خیابان؟! یکی پرسید قضیه رشت الکتریک و قرارداد کرسنت اخوی شما چیست؟ یکی هم گفت:...
ما همینطور داشتیم گفتگو میکردیم که یکهو «دخمل بابا» شروع کرد به داد کشیدن و همینطور که بادیگاردهایش داشتند با باتوم راه را برایش باز میکردند رفت تو سوییتش! وقتی که داشت میرفت کلی فحش داد که بماند اما وسطش گفت: واقعا که آدم حساب شدن هم ظرفیت میخواهد! گم شید نفهمها!
«دخمل بابا» رفت در سوییتش و ما نفهمها هم رفتیم گم شدیم در سلولهایمان!
جمعه
امروز «دخمل بابا» از سوییتش بیرون نیامد. مسئول دفترش گفت بانو کلی شاکی است، بروید توبه کنید. امروزِ ما کلا به توبه کردن گذشت!
شنبه
با بچه ها جمع شدیم و رفتیم جلوی سوییت «دخمل بابا» برای دلجویی. خودمان هم میدانستیم که خبطمان قابل چشم پوشی نیست اما رفتیم دیگر. روی مقوا نوشته بودیم: «ما همگی نفهمیم/ حال تو رو میفهمیم»، «ای دخمل بابایی/ عزیز دل مایی»، «تو زاده ستونی/ ما رو ببخش، میتونی». کلی هم شعار دادیم و گریه کردیم تا اینکه روابط همومی دفتر «دخمل بابا» اطلاعیهای صادر کرد و رضایت مشروط بانو را اعلام کرد.
به همین مناسبت قرار گذاشتیم هفت روز و هفت شب در پوست خودمان نگنجیم!