ساعت شمار کارهای یک خانواده را که قرار است بروند عید دیدنی میبینید.
ساعت 8
مادر خانواده که خودش از 5 صبح بیدار است، برای دوازدهمین بار سعی میکند بقیه را بیدار کند. بقیه هم برای دوازدهمین بار پتو را بیشتر میکشند روی سرشان!
ساعت 9
مادر، پسر هفت ساله را کشان کشان از زیر پتو میکشد بیرون و میاندازد داخل حمام. برمیگردد و از دختر 13 ساله خانواده نیشگون میگیرد. دختر که تا سقف میپرد، خیال مادر هم راحت میشود که دیگر خوابش هم پریده! مادر انقدر تجربه دارد که بداند پدر خانواده با این حربهها بلند نخواهد شد، فعلا بیدار کردن او را از برنامه حذف میکند!
ساعت 10
مادر برای سومین بار پسر را کیسه میکشد و با گفتن این جملات سعی میکند سوزش پوست او را التیام ببخشد: «قربونت برم، بزار قشنگ بسابمت میریم اونجا کثیف نباشی!» دختر که تازه از سقف جدا شده، داخل آشپزخانه دارد صبحانه میخورد. پدر بالاخره تسلیم غرغرهای مادر شده و با خاراندن گوش، آمادگی خود را برای بیدار شدن اعلام میکند.
ساعت 11
پسر که شباهت عجیبی به سرخپوستها پیدا کرده دارد صبحانه میخورد. دختر میان کوهی از لباسها نشسته و دارد از بین 27 دست لباسش دست به گزینش میزند. پدر بالاخره از دستشویی بیرون میآید!
ساعت 12:30
پدر صبحانه نخورده میرود بیرون تا کت و شلوارش را از اتوشویی بگیرد. مادر هم پسر را میفرستد تا از اعظم خانم سرویس طلایش را قرض بگیرد. دختر با تلاش فراوان توانسته از میان 27 دست لباس یکی را حذف کند، و حالا مانده بین 26 دست باقیمانده کدام را بپوشد! مادر دارد کمکم وارد موضوع کادو میشود!
ساعت 14
مادر دختر را از میان لباسها بیرون میکشد و میفرستد سفره نهار را بیاندازد. دختر با آخرین نگاهی که به لباسها میاندازد مشخص میکند فوق فوقش توانسته یک لباس دیگر را هم حذف کند! پسر سرویس طلا را یواشکی روی کابینت گذاشته و خیلی شیک و مجلسی میپیچاند و میرود بیرون پیش رفقایش. پدر کت و شلوار را میپوشد تا تاییدیه نهایی را بگیرد. مادر بعد از اینکه توانایی فنی صاحب اتوشویی را بخاطر اینکه زیر بغل کت خط اتو ندارد زیر سوال میبرد، ناچاراً لباس را تایید میکند.
ساعت 15
خانواده غذا میخورند. دختر هر چند دقیقه یکبار قطره اشکی را که گوشه چشمش جمع شده با دست میگیرد! پسر با سر و وضع خاکی وارد خانه میشود. مادر لقمه غذا را پایین گذاشته و در حالی که به حمام خیره شده است، میپرسد: «اون کیسه رو من کجا گذاشتم؟!»
ساعت 16
پسر از حمام در میآید. پسر مثل شیشه شده و اگر خوب دقت کنید از این طرف، آن طرفش معلوم است! دختر در میان لباسها دارد گریه میکند. پدر جلوی تلویزیون ولو شده و در حالی که آجیل میخورد، فیلم سینمایی میبیند. مادر چندین جعبه پیتزاخوری، بستنی خوری و...را جلوی خودش گذاشته و سعی میکند از میان آنها یکی را برای هدیه بردن انتخاب کند. آخر سر هم از ترس اینکه یکی از آنها را خود آن خانواده هدیه داده و با دو سه واسطه رسیده باشد به آنها، بیخیال میشود.
ساعت 17
پدر غرولند کنان همراه مادر میروند بیرون تا کادو بخرند. دختر میگوید که اگر میشود او هم بیاید تا لباس بخرد. مادر چپ چپ نگاهش میکند. پسر با موبایل بازی میکند. مادر او را به صندلی بسته تا بیرون نرود و خودش را کثیف نکند؛ فقط دستهای پسر آزاد است!
ساعت 18
پدر و مادر برمیگردند. مادر پسر را باز میکند، پسر میدود و میرود دستشویی! دختر با ذوقزدگی اعلام میکند که توانسته روسری مورد نظرش را انتخاب کند و آن را نشان میدهد. مادر میگوید قشنگ نیست! دختر دوباره مینشیند میان لباسها! پدر سریع زیرشلوارش را میپوشد و میرود باغچه را آب بدهد. پدرها اینجور موقعها رسالتی عجیب برای انجام اینجور کارها روی دوش خود احساس میکنند! مادر به کمک دختر میرود و همینجوری دستش را میکند بین لباسها چند تا را بیرون میکشد. دختر میرود میپوشد و مشکل حل میشود.
ساعت 19
همه لباس پوشیده، از خانه میزنند بیرون. ماشین پنچر است! پدر کتش را در میآورد و چرخ را تعوض میکند. بقیه لباسهای پدر کثیف میشود. برمیگردد داخل و همان لباس معمولی همیشگیاش را میپوشد. دختر به مادر میگوید: «حالا که وقت هست، من برم اون شال قرمزه رو بپوشم؟!»
ساعت 20
همه در خانه میزبان نشستهاند. پسر میزبان هم به طرز عجیبی از این طرف، آنطرفش مشخص است! دختر میزبان هم چشمانش سرخ است!ناگهان تلفن پدر زنگ میزند. پدر بعد از صحبت با گوشی میگوید که فردا شب آقا جعفراینا میآیند خانهشان عید دیدنی. پوست پسر میسوزد. دختر پقی میزند زیر گریه و مادر هم به سرویس طلای منیره خانم، جاریِ عمه? همسایه بغلی فکر میکند!