آخرین باری که سینما رفتم بر می گردد به دورانی که رضا عطاران هنوز سبیل در نیاورده بود، شهاب حسینی با بچه های کوچه شان گل کوچک بازی می کرد و نوید محمد زاده هم آنقدر بچه بود فرق سینما و سیب زمینی را نمی دانست. تا آنکه امروز دوباره به سینما رفتم اما چه رفتنی ای کاش ربات صلیبی ام جر می خورد و سینما نمی رفتم.
در خلال پخش فیلم از بس گریستم که چشمانم عین گودی زورخانه گود افتاده است. آخر نمی دانید عوامل با چه وضعی فیلم را ساخته اند. صدابردار از بس زیر فشار اقتصادی گیر کرده که نمی توانست کمر راست کند و بوم میکروفونش مدام داخل کادر بود. خیلی برای او اشک ریختم. فیلمبردار را که نگو جگرم را به سیخ باربیکیو سپرد. ایشان به پارکینسون مبتلا بود و برای پیدا کردن لقمه ای نان آمده بود فیلمبرداری کند. از ابتدا تا انتهای فیلم از بس دوربین لرزید که در اواخر فیلم چند باری نزدیک بود دوربین از دستش بیفتد و کتلت شود.
عجب روزگاری غریبی شده تا مدتی پیش تنها فیلم های فاخر و ارزشی بالیوود گریه دار بود لاکردار عین پیاز عمل می کرد و اشک آدم را در می آورد. الان برعکس شده فیلم های ما گریه دار شده و فیلم های هندی آهنگ شش اندر هشت پخش می کنند و با حرکات موزون به خدشه دار کردن عفت عمومی مبادرت می ورزند.
با توجه به گمانه زنی های من و بغل دستی ام و به نقل از منبعی که نخواسته فاش شود به علت پرداخت نشدن اولین قسط کارگردان کار به قهر و کناره گیری کشیده و پروژه نیمه کاره مانده است تا فیلم با پایان باز به اتمام برسد. آن یکی بغل دستی من هم معتقد بود پایان فیلم بیش از حد انتظار گشوده بود و نیم کاسه ای زیر شکلات خوری است. اتفاقا همین فرد مانع شد از فرط ناراحتی صورتم را چنگ نزنم.
فقر فرهنگی که می گویند همین است. خیلی دلم به حال تهیه کننده سوخت. قشنگ نمایان است ایشان بسیار در مضیقه بوده و وسع مالی اش به فیلمنامه نویس نرسیده است. برای همین خاطر تک تک عوامل و دست اندرکاران را جمع کرده و فیلمنامه را سپرده با سیستم “بغلی بگیر چیو بگیرم فیلمنامه رو چیکارش کنم؟ بده بغلی” نفری چند خط به فیلمنامه اضافه کنند تا در هزینه های فیلم صرفه جویی شود.
هر کس این فیلم ها را ببیند و آبغوره نگیرد بدون تردید قلبش از بتن و سنگ است. تعداد بازیگران حرفه ای این فیلم به تعداد بازیکنان تیم گل کوچک هم نمی رسید. عین ماشینی که خاموش شده و استارت نمی خورد و راننده ماشین از رهگذران درخواست کمک می کند: “قربون دستت بیا به این ماشین یه دستی بزن هلش بده بزنم دنده دو روشن بشه.” تهیه کننده هم عین همین راننده ماشین از رهگذران دعوت کرده در فیلم بازی کنند تا موتور فیلم روشن شود.
من که اولش چیپس و پفک خریدم وقتی فیلم شروع شد پس دادم و به جایش دو بسته دستمال کاغذی گرفتم. باید به این سینمایی که دستاورد های سینمای هند را از چنگ شان در آورده افتخار کرد. حیف در اواخر فیلم جگرم دچار سوختگی نوع دو شد و از حال رفتم وگرنه فیلم ساختن آنهم با دست خالی و با مشکلات مالی افتخار دارد.