من دوست دارم در آینده قاتل شوم. من فکر میکردم قاتلها آدمهای بدی هستند. اما دیشب تلویزیون یک قاتل را نشان داد که خیلی آدم خوبی بود. او با اینکه قاتل بود میخندید. تازه آقای پلیس هم با او دست داد و خندید. برای آقای قاتل چایی هم آورده بودند. من به پدرم گفتم این آقاهه چقدر قاتل خوبی است که بهش میخندند و چایی میدهند، من هم میخواهم در آینده قاتل شوم. پدرم محکم زد توی سرم و گفت تو غلط میکنی پدرسگ. من گریه کردم و خواستم بروم در اتاقم و در راه محکم ببندم که یادم افتاد اتاق ندارم.
.
.
خواهرم که داشت جلوی تلویزیون درس میخواند گفت: بیا... هی به من میگید درس بخون کنکور قبول بشی، طرف شریف درس خونده بعد رفته MIT ، بعد استاد دانشگاه شده بعد وزیر شده آخرش هم این. پدرم قندان را برداشت پرت کرد طرف خواهرم. خواهرم جاخالی داد و فرار کرد. من میخواهم انقدر خوب درس بخوانم که وقتی بزرگ شدم یک قاتل باسواد و استاد دانشگاه بشوم تا آقای پلیس بهم احترام بگذارد و بخندد و برایم چایی بیاورد، چون در خانه ما من هر وقت میگویم چایی میخواهم مادر میگوید لازم نکرده، بچه که شب چایی نمیخوره، جات رو خیس میکنی. ولی آدم اگر مثل این آقاهه باشد هرچقدر هم چایی بخورد جایش را خیس نمیکند
چهارشنبه 98/3/8
ارسال شده توسط کمیل در ساعت 6:49 عصر | نظر