سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوشنبه 90/9/21

 

به نام خداوند علّام الذّنوب

اینجا «فکّه» است، قتلگاه رزم‌آوران نبرد عاشورایی والفجر مقدمّاتی و

کیلومترها دورتر از پایتخت...

اینجا فکّه است، محل عروج فرزندان لب تشنه‌ی حضرت روح الله (ره) در محاصره‌ی قوای پیاده و کماندوهای تنومند و تازه‌نفس، مسلح و مجهز 21 کشور حامیِ رژیم بعثی- صهیونیستیِ صدّام.

من از اینجا با تو سخن می‌گویم، از بلندای تپّه‌ی رملیِ قتلگاه در میانِ 16 رده موانع متنوع، مردآزما و هولناک این منطقه. از عمقِ عمیقِ میادین مین‌های اهدایی آمریکا، انگلیس، فرانسه و سایر دولت‌های عقبه‌ی ماشین جنگی ژنرال‌های حزب بعث، از میانه‌ی کانال‌های تودرتوی پهناور و عمیقِ حفر و مسلح شده پیش پای بچه‌های مظلومِ این مملکت و از مجاورت تله‌های متصل به بُشکه‌های انفجاری و آتش‌زای فوگاز، سنگرهای کمینِ روباهیِ مجهّز به مسلسل‌های توپ‌دار و سلاح‌های سبکِ دوربین‌دار، فرش سیاه و در هم تنیده‌ی  سیم‌های خاردارِ عنکبوتی و حلقوی، موانع خورشیدی و...

می‌توانی تصّور کنی حجم آتش این جهنّم را؟! نه؛ خودت را معذّب نکن! تصورش هم برای تو غیر ممکن است! تو هیچ‌وقت شاهد این کابوس لهیب نبوده‌ای، پای تو هیچ‌وقت به اینجا باز نشد؛ و امروز می‌فهمم چرا نشد، دلیلش را به تو هم باز خواهم گفت... و امروز پس از قریب به سه دهه از آن نبرد عاشورایی، بار دیگر فرزندان این آب و خاک، به این آوردگاه پناه آورده‌اند تا فارغ از هیاهوی هزارتوی دنیا پرستان، در وسط این بیابانِ رَملی، دست در خاکِ آغشته به خونِ پدران و برادران و فرزندان خود فرو برده و عهدی ازلی با نایب امامِ عشق تا ظهور منجیِ عدالت گستر ببندند.

و تو نیستی تا امواجِ خروشانِ این سیلِ جمعیّتِ داغدار امّا با صلابت را در آغوش خیمه‌های بر افراشته و بیرق‌های سرخ به اهتزاز در آمده ببینی، مثل هر سال از همه‌ی شهرهای ایران برای اقامه‌ی عزای عاشورا و بزرگداشت حماسه‌ی شهیدان کربلای سال 61 هجری و کربلای ایران در اینجا گرد آمده‌اند؛ چه اینکه گفته‌اند: "کل یومٍ عاشورا و کل ارضٍ کربلا"، بله مبالغه نیست اگر می‌گویم از همه‌ی شهرهای ایران اینجا نماینده‌ای آمده، و فراتر از ایران، از آفریقای جنوبی، از پاکستان، از لبنان، از استرالیا، از... و باز هم غایب همیشگیِ این هنگامه تویی.

در اینجا هیچ‎کس تو را نمی‌شناسد، حتّی اسم تو را هم نشنیده‌اند، به یک جوان دانشجو گفتم: «نوری‌زاد را  می‌شناسی؟» گفت: «همان شوومنِ وطن فروشی که در شبکه‌های ضد انقلاب فعلگی می‌کند؟» گفتم: «نه عزیزم! او علیرضا نوری‌زاده است، من محمّد نوری‌زاد را می-گویم ...»، مکثی کرد و گفت «نه، نمی‌شناسم!» چرا ناراحت شدی؟! این که ناراحتی ندارد، می‎دانم چقدر برایت سخت و ناگوار است، امّا واقعیّتِ تلخی است که باید بپذیری! تو عاشق دیده‎شدنی و همواره اشتهای فراخی داشته‌ای که بر سر زبان‌ها باشی و هیچ‌وقت سیر نشدی، امّا تقصیر من چیست که نسل امروز تو را به جا نمی‌آورد؟ و حتّی برای لحظه‌ای به یاد تو نیست، باور نداری؟! کفش‌هایت را بپوش، شال و کلاه کن و بدون توقع و توهّم به این سرزمین درآی، تا یقین کنی که مرده‌ای. نترس، با من بیا، آتش نبرد والفجر مقدمّاتی سال‌هاست که فرونشسته و من به تو قول می‌دهم خطری تهدیدت نمی‌کند، بیا تا باور کنی سال‌هاست که از خاک‎سپاری‌ات گذشته، این را حضوراً  به تو گفته بودم؛ نگفته بودم؟! نگفتم نسل امروز دائماً در حال رویش است؟ نگفتم ریزش‌هایی چون تو برای نسل نوخاسته‌ی انقلاب به حساب نمی‌آیید و در خیل انبوه رویش‌های با طراوت و استعدادهای اعجاب آمیزِ خدادادیِ جوانان این کهن بوم و برگم شده‌اید؟

با من به فکّه بیا، تا ببینی همه‌ی عشق را، همه‌ی شور را، همه‌ی عقل و اشک و دلدادگی را. افسوس که نیستی، همچنان که هیچ وقت نبودی! که اگر بودی و می‌خواستی باشی و پرده‌ی زخیمِ نفاق را از وجودت کنار زده بودی، به‌جای شهیدِ عزیز سعید یزدان‎پرست، اکنون تو می‌بایست کنار عملدار روایت فتح که محل عروج خونین او هم چند قدم آن سو تر در همین منطقه است و پرچم مشهد او را از فراز همین بلندیِ شیارِ قتلگاه می‌توان به تماشا نشست، می‌بودی. نگاه کن زائرانِ تربت پاک سیّد مرتضی را که دسته دسته و فوج فوج برای زیارت محل شهادتش عازم این دیارند. ببین چه فاصله‌ی سهمناکی است میان محمد شهریاری یا همان محمد نوری‌زاد با آقا مرتضای ما.

خودت اصرار داشتی که شبیه سیّد باشی و مزّورانه خودت را به‌عنوان پای ثابتِ همه‌ی مراسم‎های گرامیداشتِ سیّدنا الشهید جا زدی و جلو انداختی و شدی بَدَل المرتضی! با وجود اینکه یقین داشتی مرتضی از تو متنفر است و برای حفظ آبرویت سکوت کرده و همین شده بود عقدّه‌ی بزرگ و کینه‌ی دردناک تو از آقا مرتضی و رفته‌رفته آن عقدّه و کینه‌ی عمیق و عفونی تو از سیّد که در شش ماهه‌ی آخر حیات آوینی سر ریز کرد، امروز به نقطه‌ای رسیده که نه تنها از رسم او کلافه و گریزانی، که اسم او هم گریبانت را گرفته و برایت تنگی نفس آورده و خفه‌ات می‌کند.

به راستی او کجا و تو کجا؟! راه و رسم و سیره‌ی آوینی کجا و راه و رسم نوری‌زاد کجا؟! زندگی و مشی و مرام ساده و بی‌غشّ آقا مرتضی کجا و زیست‌شاهانه و گمراهانه و شکمِ انباشته از حرام  تو کجا؟! بله خیلی از هم دورید، همچنان که دور بودید! این را بارها خودت به من گفتی و اعتراف کردی، اعترافاتی که در مکتوبات بعدی به تفصیل به آن خواهم پرداخت و ریشه‌ی این بیماریِ مهلک و سرطانی تو را و علت ابتلایت را بیرون خواهم ریخت و آن‌گاه تصدیق خواهی کرد که حافظه‌ی من به لطف الهی شباهتی به حافظه‌ی نمناکِ مرشد و مرادت که توهّمِ تقلّب در انتخابات هیکل نحسش را به زمین کوفت، پیدا نکرده، منتظر باش...

بگذریم! کجا بودیم؟! بله در فکّه؛ داشتم می‌گفتم که نبودی در قتلگاه فکّه تا ببینی جوانانِ پاک و مؤمن این سرزمین را. همچنان که قادر نیستی ببینی حضور میلیونی و متراکم این نسل را در مراسم نورانیِ «اعتکاف». آنگاه که سه شبانه روز، تنگ در کنار هم به تور سه روزه‌ی بهشت می‌روند و مساجدِ در حال انفجار از حضور جوانان، دیدنی می‌شود. حتماً همه‌ی جوانان معتکف در مسجدها سربازانِ وظیفه‌ی سپاه پاسداران‌اند! فیاللعجب! نفرین بر تو و بر توهّماتِ آلوده‌ات. و باز نیستی تا ببینی مسابقه و رقابت خودجوش همین دختران و پسرانِ مشتاق را در نام‌نویسی برای این مراسم‌ها، نیستی در کاروان‌های راهیان نور و در دعاهای عرفه‌ی سراسر کشور، نیستی در دانشگاه‌ها و مدارس و مسجدها تا ببینی شکوفایی معنوی و انقلابی مردمی را که در نمای رادارِ معیوب و شکسته‌ات تعمّداً هرگز دیده نمی‌شوند و نخواهند شد...

مردمی که تو از آن‌ها دم می‌زنی، همان جمع معدود و محدودی‌اند که برای نوشته‌های تو کف می‌زنند و هورا می‌کشند و به وجد می‌آیند و هَروله می‌کنند و تو به تعظیم کردن در برابرشان و بوسیدن دست و پای‎شان مباهات می‌کنی و فخر می‌فروشی. عبدالله نوری و همپالگی‎های او را می‌گویم. از دید نوری‌زادِ امروز، فقط عبدالله نوری و تاج‌زاده و شیخ بی‌سواد و حضرت مهندس آلزایمر و مواجب بگیرِ جورج سوروس مردم‌اند، و میلیون‌ها جوان ایران‌زمین در منظومه‌ی بی فروغ اطرافیانت جایگاهی ندارند! ببوس دست عبدالله نوری را و تعظیم کن در برابرش؛ درک می‌کنم حال خراب‎تان را، همه‌ی شما از وحشت و اضطرابِ تنهایی به هم پناه برده‎اید... از واهمه و هراسِ سقوط به درّه‌ی هولناکِ بی‌کسی... کسی نیست بفهمد حالِ بلاتکلیفِ تو را، تو در اعماق هوس‌هایت گم شده‌ای و حیران و سرگشته‌ای، و حال کودکی را داری که در ازدحام و هیاهوی جمعیّت، دستِ پدر خود را رها کرده و گم شده و وحشت‌زده و نالان فریاد بر می‌آورد: «آهای جماعت! پدر من گم شده! پدرم دست مرا رها کرد و گم شد!» و هیچ‎کس به روی او نمی‌آورد که این تویی گم شده‌ی بینوای واقعی، این تویی پریشان احوال و سر درگم! بله این تو بودی که دست از دست زخمیِ پدر باز کشیدی و در هنگامه‌ی آشوبِ سیاهِ سیاست‌بازان، بازی خوردی و در دامنه‌ی کوه دست نیافتنیِ هوس‌های بی‌پایانت گم شدی و با غرور و تکبّر به قهقرا رفتی. گم نشدی، نابود شدی، چرا؟ خواهم گفت...

یادت هست آن‌روز و در آن ملاقات پنج ساعته در حضور دو دوست قدیمی‌ات از فلسفه‌ی تعظیم و دست بوسیِ حقارت‌آمیز و شرم‌آورت در مقابل عبدالله نوری و محمّد خاتمی پرسیدم که گفتی: «چون بین ما میز پذیرایی قرار داشت، لاجرم قدری بیشتر خم شدم!»؟

گفتم ملاقات پنج ساعته‌ی آن روز گرم تابستانی، یادم آمد که هیچ‎کدام از دوستان قدیمی‌ات را نتوانستم برای همراهی‌ام در آن دیدار متقاعد کنم چرا که جملگی بر تنفرشان از لجن پراکنی‌های تو و بی فایده بودنِ این دیدار اصرار داشتند، و با چه والذاریاتی سرانجام نادر طالب‎زاده و مصطفی دالایی با گذشت و نجابت و بزرگواری راضی شدند شاهدِ حاضرِ آن ملاقاتِ بی‎حاصل باشند.

هر چند آن روز تو ظاهراً در بند بودی و روزهای آخر دوران حبس را سپری می‌کردی امّا با دیدنِ رنگ و رو و رفتار و رخسار شکفته‌ات یکّه خوردیم، البتّه بعدها از کلام  کارشناسان پرونده‌ات راز آن همه نشاط و سرزندگی برای‌مان فاش شد و پی بردم به آنچه که تو از برملا شدنش وحشت داشتی! کاش اطرافیان و خانواده‌ات می‌دانستند که از هر سه مرتبه‌ای که به مرخصی رفته‌ای، تنها یک بار قدم در خانه‌ی خودت گذاشته‌ای و شب را در کنار خانواده به صبح رسانده‌ای و دو نوبت دیگر را...! چه می‌گویم؟ تو خود بهتر خودت را می‌شناسی، اژدهایی که در وجودت نهان کرده بودی، شعله‌هایش از دهانت بیرون زده! نمی‌بینی؟!

خسته که نشدی؟ داشتم می‌گفتم؛ آن روز پس از اینکه یک ساعت و نیم روده‌درازی کردی و از خلّاقیت‌ها و هنرمندی‌هایت در درون زندان روایت‌ها کردی و گفتی که با خمیر روزنامه‌هایی که روزانه در اختیارت می‌گذارند، مجسمه ساخته‌ای و بر ملافه‌ی تختخواب رخسارِ پلنگ کشیده‌ای و با تکّه‌های پوست پرتقال دانه‌های تسبیح ساخته‌ای، همچنان که همیشه با آب و تاب و هیجان زده از استعداد و هنرمندی‌هایت در تولیدات ناقص‌الخلقه و غیرقابل پخش همچون «انتظار»، «چهل سرباز» و «پرچم‌های قلعه‌ی کاوه» گفته‌ای و همه‌ی اطرافیانت را از این همه پخمگیِ گردآمده در وجودت بُهت‌زده کرده‌ای، تازه رفتیم سر اصل دعوا. شروع کردی به برشمردن همین اتّهاماتِ متوهّمانه و بی‌پایه‌ای که درنامه‌هایت ردیف کرده‌ای و با داستان‌سرایی و سیاه‌نمایی، فضای کشور و جامعه را تیره و تار و تباه شده معرفی کردن و نهادهای انقلاب به‌ویژه سپاه پاسداران را زیر سؤال بردن و متّهم کردن، سپاه پاسدارانی که انصافاً در حق تو یک نفر کم نگذاشته و بُشکه بُشکه عسل ناب در حلقومت فرو برده و گندابه تحویل گرفته، می‌گویی دروغ است؟! اتهام است؟! توهّم است؟! به هیکلِ تنومندت نگاه کن، درمانِ رایگانِ همه‌ی بیماری‎های لاعلاجِ تلنبار شده در خارج از زندان و آزادی و بی‎پروایی و بی‎حیایی‎های امروزت را هم مدیونِ همین پاسدارانِ نجیبِ انقلابی. الحق که دروغ و  بی‎حیایی حُنّاق می‎آورد!

رو کردی به من و حق به جانب و طلبکار و با ژست قهرمانانه گفتی: «فردا روزی دخترت زینب و فرزندان حاج نادر و مصطفی و آیندگان از من سپاسگزار خواهند بود که زباله‌ها را از پیش پای نظام روبیده‌ام!»، متوهّمانه گفتی: «من از روی عبای آقای خامنه‌ای گرد و خاک تکانده‌ام و به پدر خانواده گفته‌ام که گوشه‌ی لباس شما قدری آلوده است» و گفتی: «چرا سپاه پاسداران به سیستان و بلوچستان نمی‌رود و با ناامنی و شرارت و مواد مخدر مبارزه نمی‌کند، امّا به پروژه‌های نفتی و عسلویه و... دست‌اندازی می‌کند و قرارگاه خاتم در پروژه‌های نفتی چه می‎کند؟!» و باز عجولانه و عصبی فریاد کشیدی: «به سپاه چه مربوط که نیمی از سهام مخابرات را می‌خرد و چرا به داخل پادگان‌ها نمی‌رود و سپاه را با اقتصاد، سپاه را با سیاست و سپاه را با مردم چه کار؟!» یک نفس می‌گفتی، یک طرفه و تندتند و عصبی و ناآرام...! همچون حال و هوایی که در نامه‌هایت داری؛ و من نمی‌دانم چرا به یک‎باره دلم برایت سوخت! تو را ضبط صوتِ مسلوب الاختیاری دیدم که هر آنچه توانسته‎اند در حافظه‎ات فرو کرده‎اند و تو الحق که خوب امانت را پس دادی! با خودم گفتم یعنی نوری‏زاد اینقدر پخمه و تهی‎مغز است که پاسخ شایسته‌ی این پرسش‎ها را نیافته؟! او چه بلایی بر سر خود آورده و با خود چه کرده که امروز اینقدر سخیف و سطحی و پیش پا افتاده و عُقده‎ای به اطرافش می‏نگرد!

و شروع کردم به پاسخ: «تو از گوشه‌ی لباس پدرخانواده گرد و خاک نتکاندی بلکه در زیر بارانی از تیرها، نیزه‎ها و شمشیرهای آغشته به زهرِ جماعتِ حرمله‎صفت که امروز خودِ تو یکی از آن‎هایی، در حالی که در آغوش گرم پدر بودی و او وجودش را سپر بلای آماج تیرهای فتنه و آشوب قرار داده بود، خنجرت را تا انتها در شکم پدر مهربانت فرو بردی و همراه با ناسزا و خیالبافی و دروغ و تهمت، همچون گُنگِ آشفته و زنگیِ مست نعره زدی: «آهای همه‌ی دشمنان! آهای همه‎ی  آن‌هایی که برای برکشیدن و به خاک افکندن جوانان این سرزمین سال‏هاست پای  می‌کوبید! نگاه کنید و مرا ببینید، تماشایم کنید که پیکر درد کشیده پدرم را چاک چاک می‎کنم... ببینید که شکم و بدن پدر من عفونت کرده و کرم گذاشته و به مغزش رسیده ...»

به اینجا که رسیدم، تاب نیاوردی و رگ‏های گردنت متوّرم شد و نعلبکی را به زمین کوفتی و رو به من عربده کشیدی: «کذّاب! من در هیچ کجا چنین سخنی بر زبان نرانده‎ام!» و پاسخ شنیدی: «چرا گفته‎ای، فرار نکن و مظلوم‏نمایی هم موقوف! این‏ها را تو گفته‏ای؛ نامه‎هایت را کنار هم بچین و مرور کن، هزارها هزار مرتبه ناجوانمردانه‎تر و سخیف‌تر و گستاخانه‎تر از این‎ها را تو گفته‎ای؛ این نجاست‎ها فعلاً فقط از حلقوم تو بیرون می‎ریزد؛ گوش کن! صدای هلهله‌ی لشکر یزید را گوش کن! باور کن گفته‎ای، باور کن...!»

به تو گفتم: «سردار شهید شوشتری را می‎شناسی؟! علمدار پاکباخته؛ رشید و خط‎شکن و یکی از زبده‎ترین فرماندهانِ پیشکسوتِ سپاه؛ جوانمردِ بی‎نشانی که به نمایندگی از فرماندهانِ بسیجی سیرتِ نسل خاکریز، رخت هجرت به تن کرد و به خطّه‌ی سیستان و بلوچستان رهسپار شد و آبادانی و سازندگی و شکوفایی و رونق نعمت‏ها را به مردم محروم و مظلوم آن دیار سرازیر کرد و امنیتِ به ظلم ستانده شده توسط مهره‎های دست چندم اربابانت از مردم نجیب و مستضعف آن خطّه را به استان بازگرداند و برقراری نظم و امنیت و آرامش را با تسلیح و آموزش طایفه‎ها به خود مردم محول کرد و در نهایت مرگ سرخِ او در کربلای «پیشینِ» بلوچستان، مأموریت او را نیمه کاره گذاشت...! شوشتری آیا پاسدار نبود؟ اصلاً فلسفه‌ی انتخابِ قَدرترین فرماندهان برای چنین مأموریت‎هایی چیست؟ مگر غیر از این است که احداث درمانگاه‏ها، مدرسه‌ها، گُلخانه‎ها و  نخلستان‏های گسترده شده در پهنه‌ی استانِ با استعدادِ حاشیه‌ی شرقی کشور و جهشِ برق‎آسا در رونق اقتصادی و ایجاد اشتغال و رشد گردشگری در این دیار، حاصل خدمات و زحمات شبانه¬روزی و مجاهدت¬های آن شیرمرد در سای? حمایت و پشتیبانی جدی فرماندهان و یاران سپاهی‎اش بود؟ مرد باش و بگو نه، نبود! اصلاً تو نمی‎بینی و کور شده‎ای، نگاه کن! از انتهای سیاه چاه عمیقی که در آن فرو افتاده‎ای سر برآر و اطرافت را بنگر...

کدام قصّابِ جنایتکار و روسیاهی خون پاک نورعلی شوشتری را بر زمین ریخت؟ بله، جرثومه‎ای کثیف از جنس خودت و از خاندان سَلَفی – صهیونیستی وابسته به دژخیمان آل سعود، به نام «عبدالمالک ریگی» که حامیان و هواداران او، امروز به خون‎خواهی از او به هواخواهی از تو برخاسته‎اند و پشت سر تو سنگر گرفته‎اند.

همان مجسمه‌ی فساد، علیرضا نوری‌زاده‎ای که تا دیروز مشاور، سخنگو و شیپورچیِ تبلیغاتِ رسانه‎ایِ عبدالمالکِ خبیث و جلّاد بود، امروز سینه‎چاکِ محمّد نوری‎زاد شده است! به خودت نگاه کن! چقدر عوض شده‌ای!»

از خرید نیمی از سهام مخابرات توسط سپاه گفتم و اینکه اگر در کشاکش جابجایی دولت‎ها و از طریق خصوصی‎سازی، مخابرات و مکالمات مردم به دست گروهی ناباب از جنس رفقای امروزت افتاد، و یا اصلاً زبانم لال دولتی سرسپرده مثل سینیوره در لبنان یا اربابت خاتمی در ایران بر سر کار آمد، و از طریق شنود مکالمات و ردیابی، دست به ترور گسترده‌ی مردم و فرماندهان و مجاهدان زد، همچنان که در فرجام رخدادهای خرداد ماه سال 60 به پیر و جوان و کسبه و عابران پیاده هم رحم نکردند و به جرم داشتن ریش و شباهت به پاسدار و بسیجی و کمیته‎ای، مردم را به رگبار بستند و قتل عام کردند، و یا ترورهای شخصیّتیِ دورانِ هَبا و هَدَر شده‌ی موسوم به اصلاحات که مدعیانِ جامعه‌ی مدنی، صغیر و کبیر را از دم تیغِ تیزِ ترور و جنگ روانی گذراندند و بی‎رحمانه هشت سال آرامش و امنیّت را از روح و روان مردم بازستاندند و یا شهادت فرماندهان حماس و مقاومت اسلامی و حزب‎الله در فلسطین و سوریه و لبنان از طریق شنود و ردیابی‎های مخابراتی، همچون نحوه‌ی شهادت مجاهد شهید «حاج عماد مُغنیه»، آن وقت تکلیف چه بود؟ البتّه تکلیفِ امثال تو را که بی بی سی فارسی، VOA و رسا و شبکه‎های اجتماعیِ ضد انقلاب روشن کرده‎اند، امّا تکلیف ما از جنس دیگری است که خواهم گفت؛ اگر سپاه هم وارد این صحنه نمی‎شد و پا جلو نمی‎گذاشت، مردم از مطالبه و بازخواست از این نهاد در  نمی‎گذشتند و تا همیشه‌ی تاریخ، تغافلِ فرزندانِ سبزپوش پاسدار خود را بر آنان نمی‎بخشیدند. برخلاف تجاهل و تفکّر پوسیده‌ی تو، امروز مخابرات و ارتباطات در دنیا با امنیّت ملّی گره خورده و ما خیلی باید ساده انگار باشیم اگر تصور کنیم گریبان دریدن امثالِ تو، دلسوزیِ دایه‌ی مهربان‎تر از مادر است...

ظاهراً فراموش کرده‎ای بلوای زنجیره‏ای رفیق شفیقِ امروزت «سعید حجاریان» را در روزنامه‌ی «صبح امروز»؟! فراموش کرده‎ای شنودهای تلفنیِ این طرّاحِ معیوب جنگ روانی و متخصصِّ بی تکلّمِ شستشوی مغزی را و آشوب و شورش و اغتشاشاتی که با جریده‌ی سیاه خود و گردان‎های ضربتیِ قلم به مُزد و آرایش پیاده نظام روزنامه‎های زنجیره‎ایِ آن عصر دامن می‎زد؟ راستی می‎دانی چک خرید نیمی از سهام مخابرات را چه کسی امضا کرد؟ همان دست پاک و توانایی که روزگاری برای ربودنِ چکِ تولید سریال چهل سربازت بر آن بوسه زدی!

...و امّا پروژه‎های نفتی! اگر هاردِ حَلَبیِ مغزت رطوبت نکشیده باشد و حافظه‎ات Delete نشده باشد، به یاد می‎آوری اشتهای سیری ناپذیر شرکت‎های صهیونیستیِ شِل و توتال را برای بلعیدن همه‌ی سرمایه‌های زیرزمینیِ این مُلک و چنبره‎زدن بر روی مناقصه‎های وزارت نفت را. قراردادهایی سنگین که شرکت‎های صهیونیستی صرفاً واسطه بودند! بله واسطه؛ به این دلیل که اصل و فرع پروژه با قیمتی به مراتب پایین‎تر و در زمانی کوتاه‎تر توسط متخصّصین ایرانیِ همین قرارگاهِ خاتم که امروز خارِچشم شماهاست محوّل می‎شد و اَبَرشرکت‎های دو قلوی بنی‎صهیون، بی هیچ زحمتی بر سر این سفره‌ی پهن شده توسط دولتِ قبل، میلیاردها دلار از درآمدهای حاصل از پروژه‎های نفتی را از چنگ مردم می‎ربودند.

حالا کلاهت را قاضی کن و ببین اگر هنوز برای تو و هوادارانت به صرفه و صلاح‎تر آن است که به جای متخصّصینِ کارکشته، گمنام و بی‎توقع این آب و خاک و با صرف هزینه‎های کمتر و در زمان‎های کوتاه‎تر، پروژه‎ها به اتمام برسد شایسته‎تر است یا اینکه...؟! زحمت نکش! با شناختی که از تو و افکارِ منجمد شده‌ات نسبت به بیگانگان دارم و خوف و وادادگی‌ای که همواره وجودت را در خود گرفته، پاسخم روشن است.

و امّا سخن آخر: نامه‌های اخیرت را خوانده‎ام، به گمان من رو به آسمان آب دهان انداخته‌ای و بر صورت خودت پاشیده! مردانگیِ تو در نامه‌هایت شبیه بُزدلانی است که همه‌ی مردانگیِ خود را با دست نوشته‎ها و نقاشی‎های مضحک و شرم‏آورِ خود پشت درِ توالت‎های عمومی به نمایش می‎گذارند و اثبات می‎کنند. نامه‎های تو هم از همین جنس است، پشت در می‌نشینی و می‎نویسی و فرار می‎کنی! اکنون چند ماهی است که از بند گریخته‌ای و با غلط کردم نامه‌ای که نگاشته‏ای و از پیش فرستاده‎ای، با کرامت و بزرگواری، به جای اعدام تو را بخشیده‎اند، پس بیا و از این آزادی‎ات بهره ببر، مرد باش و یک‏طرفه حرف نزن.

من تو را به مناظره فرا می‎خوانم. اگر مرد میدانِ مبارزه‎ای و ذرّه‎ای شرف و غیرّت در وجودت ته‎نشین شده، به میدان بیا. در هر کجا که تو می‎پسندی و هر آن کس را که می‎خواهی فرابخوان و با خود همراه کن. نترس! تو امنیّت جانی داری و کسی را با تو کاری نیست. چرا که من یکّه و تنها خواهم آمد، مطمئن باش. امّا به تو توصیه می‎کنم با همه‌ی هوادارانت بیا، با خبرنگارانی که این مدّت نامه‌هایت را پوشش داده‎اند، با هم‎حزبی‎ها و رفقای جدیدت، با خانواده، با همسایه‎های همراهت در آن محلّه‌ی شمال شهر، با همه‌ی آن کسانی که مایلی همراهی‎ات کنند، بیا و رودر رو حرف بزن، فریاد بکش و سخنرانی کن، به تو قول می‎دهم بیشتر از نامه‏نگاری‎های کسالت‎آورت دیده می‎شوی و برایت تنوعی است.

من برای زمان و مکان این مناظره‌ی به یاد ماندنی پیشنهادی دارم، پنجشنبه‌ی همین هفته، ساعت 3 بعدازظهر، گلزار شهدای بهشت زهرا(س) بر سر مزار سیّد شهیدان اهل قلم، آقا مرتضی آوینی. موافقی؟ من قول دادم تنهای تنها باشم، امّا تو لشکر کشی کن! منتظرم.

فَمَن حاجَّکَ فیهِ مِن بَعدِ مَا جاءَکَ مِنَ العلمِ فَقُل تَعالَو نَدعُ أَبناءَنا و أَبناءکُم و نِساءَناو نِساءَکُم و أَنفُسَناَ و أَنفُسکُم ثُمَّ نَبتَهِل فَنَجعَل لَّعنَتَ اللهِ عَلَی الکاذِبینَ.  (سور? مبارکه آل‌عمران آیه‌ی 61 )

احسان محمد حسنی


ارسال شده توسط کمیل در ساعت 6:45 عصر | نظر

درباره ما
منوی اصلی
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آرشیو مطالب
آمار و امکانات

پیوندهای روزانه
لینک دوستان
آخرین مطالب ارسالی
طراح قالب

Get Flash Code