به نام خداوند علّام الذّنوب
اینجا «فکّه» است، قتلگاه رزمآوران نبرد عاشورایی والفجر مقدمّاتی و
اینجا فکّه است، محل عروج فرزندان لب تشنهی حضرت روح الله (ره) در محاصرهی قوای پیاده و کماندوهای تنومند و تازهنفس، مسلح و مجهز 21 کشور حامیِ رژیم بعثی- صهیونیستیِ صدّام.
من از اینجا با تو سخن میگویم، از بلندای تپّهی رملیِ قتلگاه در میانِ 16 رده موانع متنوع، مردآزما و هولناک این منطقه. از عمقِ عمیقِ میادین مینهای اهدایی آمریکا، انگلیس، فرانسه و سایر دولتهای عقبهی ماشین جنگی ژنرالهای حزب بعث، از میانهی کانالهای تودرتوی پهناور و عمیقِ حفر و مسلح شده پیش پای بچههای مظلومِ این مملکت و از مجاورت تلههای متصل به بُشکههای انفجاری و آتشزای فوگاز، سنگرهای کمینِ روباهیِ مجهّز به مسلسلهای توپدار و سلاحهای سبکِ دوربیندار، فرش سیاه و در هم تنیدهی سیمهای خاردارِ عنکبوتی و حلقوی، موانع خورشیدی و...
میتوانی تصّور کنی حجم آتش این جهنّم را؟! نه؛ خودت را معذّب نکن! تصورش هم برای تو غیر ممکن است! تو هیچوقت شاهد این کابوس لهیب نبودهای، پای تو هیچوقت به اینجا باز نشد؛ و امروز میفهمم چرا نشد، دلیلش را به تو هم باز خواهم گفت... و امروز پس از قریب به سه دهه از آن نبرد عاشورایی، بار دیگر فرزندان این آب و خاک، به این آوردگاه پناه آوردهاند تا فارغ از هیاهوی هزارتوی دنیا پرستان، در وسط این بیابانِ رَملی، دست در خاکِ آغشته به خونِ پدران و برادران و فرزندان خود فرو برده و عهدی ازلی با نایب امامِ عشق تا ظهور منجیِ عدالت گستر ببندند.
و تو نیستی تا امواجِ خروشانِ این سیلِ جمعیّتِ داغدار امّا با صلابت را در آغوش خیمههای بر افراشته و بیرقهای سرخ به اهتزاز در آمده ببینی، مثل هر سال از همهی شهرهای ایران برای اقامهی عزای عاشورا و بزرگداشت حماسهی شهیدان کربلای سال 61 هجری و کربلای ایران در اینجا گرد آمدهاند؛ چه اینکه گفتهاند: "کل یومٍ عاشورا و کل ارضٍ کربلا"، بله مبالغه نیست اگر میگویم از همهی شهرهای ایران اینجا نمایندهای آمده، و فراتر از ایران، از آفریقای جنوبی، از پاکستان، از لبنان، از استرالیا، از... و باز هم غایب همیشگیِ این هنگامه تویی.
در اینجا هیچکس تو را نمیشناسد، حتّی اسم تو را هم نشنیدهاند، به یک جوان دانشجو گفتم: «نوریزاد را میشناسی؟» گفت: «همان شوومنِ وطن فروشی که در شبکههای ضد انقلاب فعلگی میکند؟» گفتم: «نه عزیزم! او علیرضا نوریزاده است، من محمّد نوریزاد را می-گویم ...»، مکثی کرد و گفت «نه، نمیشناسم!» چرا ناراحت شدی؟! این که ناراحتی ندارد، میدانم چقدر برایت سخت و ناگوار است، امّا واقعیّتِ تلخی است که باید بپذیری! تو عاشق دیدهشدنی و همواره اشتهای فراخی داشتهای که بر سر زبانها باشی و هیچوقت سیر نشدی، امّا تقصیر من چیست که نسل امروز تو را به جا نمیآورد؟ و حتّی برای لحظهای به یاد تو نیست، باور نداری؟! کفشهایت را بپوش، شال و کلاه کن و بدون توقع و توهّم به این سرزمین درآی، تا یقین کنی که مردهای. نترس، با من بیا، آتش نبرد والفجر مقدمّاتی سالهاست که فرونشسته و من به تو قول میدهم خطری تهدیدت نمیکند، بیا تا باور کنی سالهاست که از خاکسپاریات گذشته، این را حضوراً به تو گفته بودم؛ نگفته بودم؟! نگفتم نسل امروز دائماً در حال رویش است؟ نگفتم ریزشهایی چون تو برای نسل نوخاستهی انقلاب به حساب نمیآیید و در خیل انبوه رویشهای با طراوت و استعدادهای اعجاب آمیزِ خدادادیِ جوانان این کهن بوم و برگم شدهاید؟
با من به فکّه بیا، تا ببینی همهی عشق را، همهی شور را، همهی عقل و اشک و دلدادگی را. افسوس که نیستی، همچنان که هیچ وقت نبودی! که اگر بودی و میخواستی باشی و پردهی زخیمِ نفاق را از وجودت کنار زده بودی، بهجای شهیدِ عزیز سعید یزدانپرست، اکنون تو میبایست کنار عملدار روایت فتح که محل عروج خونین او هم چند قدم آن سو تر در همین منطقه است و پرچم مشهد او را از فراز همین بلندیِ شیارِ قتلگاه میتوان به تماشا نشست، میبودی. نگاه کن زائرانِ تربت پاک سیّد مرتضی را که دسته دسته و فوج فوج برای زیارت محل شهادتش عازم این دیارند. ببین چه فاصلهی سهمناکی است میان محمد شهریاری یا همان محمد نوریزاد با آقا مرتضای ما.
خودت اصرار داشتی که شبیه سیّد باشی و مزّورانه خودت را بهعنوان پای ثابتِ همهی مراسمهای گرامیداشتِ سیّدنا الشهید جا زدی و جلو انداختی و شدی بَدَل المرتضی! با وجود اینکه یقین داشتی مرتضی از تو متنفر است و برای حفظ آبرویت سکوت کرده و همین شده بود عقدّهی بزرگ و کینهی دردناک تو از آقا مرتضی و رفتهرفته آن عقدّه و کینهی عمیق و عفونی تو از سیّد که در شش ماههی آخر حیات آوینی سر ریز کرد، امروز به نقطهای رسیده که نه تنها از رسم او کلافه و گریزانی، که اسم او هم گریبانت را گرفته و برایت تنگی نفس آورده و خفهات میکند.
به راستی او کجا و تو کجا؟! راه و رسم و سیرهی آوینی کجا و راه و رسم نوریزاد کجا؟! زندگی و مشی و مرام ساده و بیغشّ آقا مرتضی کجا و زیستشاهانه و گمراهانه و شکمِ انباشته از حرام تو کجا؟! بله خیلی از هم دورید، همچنان که دور بودید! این را بارها خودت به من گفتی و اعتراف کردی، اعترافاتی که در مکتوبات بعدی به تفصیل به آن خواهم پرداخت و ریشهی این بیماریِ مهلک و سرطانی تو را و علت ابتلایت را بیرون خواهم ریخت و آنگاه تصدیق خواهی کرد که حافظهی من به لطف الهی شباهتی به حافظهی نمناکِ مرشد و مرادت که توهّمِ تقلّب در انتخابات هیکل نحسش را به زمین کوفت، پیدا نکرده، منتظر باش...
بگذریم! کجا بودیم؟! بله در فکّه؛ داشتم میگفتم که نبودی در قتلگاه فکّه تا ببینی جوانانِ پاک و مؤمن این سرزمین را. همچنان که قادر نیستی ببینی حضور میلیونی و متراکم این نسل را در مراسم نورانیِ «اعتکاف». آنگاه که سه شبانه روز، تنگ در کنار هم به تور سه روزهی بهشت میروند و مساجدِ در حال انفجار از حضور جوانان، دیدنی میشود. حتماً همهی جوانان معتکف در مسجدها سربازانِ وظیفهی سپاه پاسداراناند! فیاللعجب! نفرین بر تو و بر توهّماتِ آلودهات. و باز نیستی تا ببینی مسابقه و رقابت خودجوش همین دختران و پسرانِ مشتاق را در نامنویسی برای این مراسمها، نیستی در کاروانهای راهیان نور و در دعاهای عرفهی سراسر کشور، نیستی در دانشگاهها و مدارس و مسجدها تا ببینی شکوفایی معنوی و انقلابی مردمی را که در نمای رادارِ معیوب و شکستهات تعمّداً هرگز دیده نمیشوند و نخواهند شد...
مردمی که تو از آنها دم میزنی، همان جمع معدود و محدودیاند که برای نوشتههای تو کف میزنند و هورا میکشند و به وجد میآیند و هَروله میکنند و تو به تعظیم کردن در برابرشان و بوسیدن دست و پایشان مباهات میکنی و فخر میفروشی. عبدالله نوری و همپالگیهای او را میگویم. از دید نوریزادِ امروز، فقط عبدالله نوری و تاجزاده و شیخ بیسواد و حضرت مهندس آلزایمر و مواجب بگیرِ جورج سوروس مردماند، و میلیونها جوان ایرانزمین در منظومهی بی فروغ اطرافیانت جایگاهی ندارند! ببوس دست عبدالله نوری را و تعظیم کن در برابرش؛ درک میکنم حال خرابتان را، همهی شما از وحشت و اضطرابِ تنهایی به هم پناه بردهاید... از واهمه و هراسِ سقوط به درّهی هولناکِ بیکسی... کسی نیست بفهمد حالِ بلاتکلیفِ تو را، تو در اعماق هوسهایت گم شدهای و حیران و سرگشتهای، و حال کودکی را داری که در ازدحام و هیاهوی جمعیّت، دستِ پدر خود را رها کرده و گم شده و وحشتزده و نالان فریاد بر میآورد: «آهای جماعت! پدر من گم شده! پدرم دست مرا رها کرد و گم شد!» و هیچکس به روی او نمیآورد که این تویی گم شدهی بینوای واقعی، این تویی پریشان احوال و سر درگم! بله این تو بودی که دست از دست زخمیِ پدر باز کشیدی و در هنگامهی آشوبِ سیاهِ سیاستبازان، بازی خوردی و در دامنهی کوه دست نیافتنیِ هوسهای بیپایانت گم شدی و با غرور و تکبّر به قهقرا رفتی. گم نشدی، نابود شدی، چرا؟ خواهم گفت...
یادت هست آنروز و در آن ملاقات پنج ساعته در حضور دو دوست قدیمیات از فلسفهی تعظیم و دست بوسیِ حقارتآمیز و شرمآورت در مقابل عبدالله نوری و محمّد خاتمی پرسیدم که گفتی: «چون بین ما میز پذیرایی قرار داشت، لاجرم قدری بیشتر خم شدم!»؟
گفتم ملاقات پنج ساعتهی آن روز گرم تابستانی، یادم آمد که هیچکدام از دوستان قدیمیات را نتوانستم برای همراهیام در آن دیدار متقاعد کنم چرا که جملگی بر تنفرشان از لجن پراکنیهای تو و بی فایده بودنِ این دیدار اصرار داشتند، و با چه والذاریاتی سرانجام نادر طالبزاده و مصطفی دالایی با گذشت و نجابت و بزرگواری راضی شدند شاهدِ حاضرِ آن ملاقاتِ بیحاصل باشند.
هر چند آن روز تو ظاهراً در بند بودی و روزهای آخر دوران حبس را سپری میکردی امّا با دیدنِ رنگ و رو و رفتار و رخسار شکفتهات یکّه خوردیم، البتّه بعدها از کلام کارشناسان پروندهات راز آن همه نشاط و سرزندگی برایمان فاش شد و پی بردم به آنچه که تو از برملا شدنش وحشت داشتی! کاش اطرافیان و خانوادهات میدانستند که از هر سه مرتبهای که به مرخصی رفتهای، تنها یک بار قدم در خانهی خودت گذاشتهای و شب را در کنار خانواده به صبح رساندهای و دو نوبت دیگر را...! چه میگویم؟ تو خود بهتر خودت را میشناسی، اژدهایی که در وجودت نهان کرده بودی، شعلههایش از دهانت بیرون زده! نمیبینی؟!
خسته که نشدی؟ داشتم میگفتم؛ آن روز پس از اینکه یک ساعت و نیم رودهدرازی کردی و از خلّاقیتها و هنرمندیهایت در درون زندان روایتها کردی و گفتی که با خمیر روزنامههایی که روزانه در اختیارت میگذارند، مجسمه ساختهای و بر ملافهی تختخواب رخسارِ پلنگ کشیدهای و با تکّههای پوست پرتقال دانههای تسبیح ساختهای، همچنان که همیشه با آب و تاب و هیجان زده از استعداد و هنرمندیهایت در تولیدات ناقصالخلقه و غیرقابل پخش همچون «انتظار»، «چهل سرباز» و «پرچمهای قلعهی کاوه» گفتهای و همهی اطرافیانت را از این همه پخمگیِ گردآمده در وجودت بُهتزده کردهای، تازه رفتیم سر اصل دعوا. شروع کردی به برشمردن همین اتّهاماتِ متوهّمانه و بیپایهای که درنامههایت ردیف کردهای و با داستانسرایی و سیاهنمایی، فضای کشور و جامعه را تیره و تار و تباه شده معرفی کردن و نهادهای انقلاب بهویژه سپاه پاسداران را زیر سؤال بردن و متّهم کردن، سپاه پاسدارانی که انصافاً در حق تو یک نفر کم نگذاشته و بُشکه بُشکه عسل ناب در حلقومت فرو برده و گندابه تحویل گرفته، میگویی دروغ است؟! اتهام است؟! توهّم است؟! به هیکلِ تنومندت نگاه کن، درمانِ رایگانِ همهی بیماریهای لاعلاجِ تلنبار شده در خارج از زندان و آزادی و بیپروایی و بیحیاییهای امروزت را هم مدیونِ همین پاسدارانِ نجیبِ انقلابی. الحق که دروغ و بیحیایی حُنّاق میآورد!
رو کردی به من و حق به جانب و طلبکار و با ژست قهرمانانه گفتی: «فردا روزی دخترت زینب و فرزندان حاج نادر و مصطفی و آیندگان از من سپاسگزار خواهند بود که زبالهها را از پیش پای نظام روبیدهام!»، متوهّمانه گفتی: «من از روی عبای آقای خامنهای گرد و خاک تکاندهام و به پدر خانواده گفتهام که گوشهی لباس شما قدری آلوده است» و گفتی: «چرا سپاه پاسداران به سیستان و بلوچستان نمیرود و با ناامنی و شرارت و مواد مخدر مبارزه نمیکند، امّا به پروژههای نفتی و عسلویه و... دستاندازی میکند و قرارگاه خاتم در پروژههای نفتی چه میکند؟!» و باز عجولانه و عصبی فریاد کشیدی: «به سپاه چه مربوط که نیمی از سهام مخابرات را میخرد و چرا به داخل پادگانها نمیرود و سپاه را با اقتصاد، سپاه را با سیاست و سپاه را با مردم چه کار؟!» یک نفس میگفتی، یک طرفه و تندتند و عصبی و ناآرام...! همچون حال و هوایی که در نامههایت داری؛ و من نمیدانم چرا به یکباره دلم برایت سوخت! تو را ضبط صوتِ مسلوب الاختیاری دیدم که هر آنچه توانستهاند در حافظهات فرو کردهاند و تو الحق که خوب امانت را پس دادی! با خودم گفتم یعنی نوریزاد اینقدر پخمه و تهیمغز است که پاسخ شایستهی این پرسشها را نیافته؟! او چه بلایی بر سر خود آورده و با خود چه کرده که امروز اینقدر سخیف و سطحی و پیش پا افتاده و عُقدهای به اطرافش مینگرد!
و شروع کردم به پاسخ: «تو از گوشهی لباس پدرخانواده گرد و خاک نتکاندی بلکه در زیر بارانی از تیرها، نیزهها و شمشیرهای آغشته به زهرِ جماعتِ حرملهصفت که امروز خودِ تو یکی از آنهایی، در حالی که در آغوش گرم پدر بودی و او وجودش را سپر بلای آماج تیرهای فتنه و آشوب قرار داده بود، خنجرت را تا انتها در شکم پدر مهربانت فرو بردی و همراه با ناسزا و خیالبافی و دروغ و تهمت، همچون گُنگِ آشفته و زنگیِ مست نعره زدی: «آهای همهی دشمنان! آهای همهی آنهایی که برای برکشیدن و به خاک افکندن جوانان این سرزمین سالهاست پای میکوبید! نگاه کنید و مرا ببینید، تماشایم کنید که پیکر درد کشیده پدرم را چاک چاک میکنم... ببینید که شکم و بدن پدر من عفونت کرده و کرم گذاشته و به مغزش رسیده ...»
به اینجا که رسیدم، تاب نیاوردی و رگهای گردنت متوّرم شد و نعلبکی را به زمین کوفتی و رو به من عربده کشیدی: «کذّاب! من در هیچ کجا چنین سخنی بر زبان نراندهام!» و پاسخ شنیدی: «چرا گفتهای، فرار نکن و مظلومنمایی هم موقوف! اینها را تو گفتهای؛ نامههایت را کنار هم بچین و مرور کن، هزارها هزار مرتبه ناجوانمردانهتر و سخیفتر و گستاخانهتر از اینها را تو گفتهای؛ این نجاستها فعلاً فقط از حلقوم تو بیرون میریزد؛ گوش کن! صدای هلهلهی لشکر یزید را گوش کن! باور کن گفتهای، باور کن...!»
به تو گفتم: «سردار شهید شوشتری را میشناسی؟! علمدار پاکباخته؛ رشید و خطشکن و یکی از زبدهترین فرماندهانِ پیشکسوتِ سپاه؛ جوانمردِ بینشانی که به نمایندگی از فرماندهانِ بسیجی سیرتِ نسل خاکریز، رخت هجرت به تن کرد و به خطّهی سیستان و بلوچستان رهسپار شد و آبادانی و سازندگی و شکوفایی و رونق نعمتها را به مردم محروم و مظلوم آن دیار سرازیر کرد و امنیتِ به ظلم ستانده شده توسط مهرههای دست چندم اربابانت از مردم نجیب و مستضعف آن خطّه را به استان بازگرداند و برقراری نظم و امنیت و آرامش را با تسلیح و آموزش طایفهها به خود مردم محول کرد و در نهایت مرگ سرخِ او در کربلای «پیشینِ» بلوچستان، مأموریت او را نیمه کاره گذاشت...! شوشتری آیا پاسدار نبود؟ اصلاً فلسفهی انتخابِ قَدرترین فرماندهان برای چنین مأموریتهایی چیست؟ مگر غیر از این است که احداث درمانگاهها، مدرسهها، گُلخانهها و نخلستانهای گسترده شده در پهنهی استانِ با استعدادِ حاشیهی شرقی کشور و جهشِ برقآسا در رونق اقتصادی و ایجاد اشتغال و رشد گردشگری در این دیار، حاصل خدمات و زحمات شبانه¬روزی و مجاهدت¬های آن شیرمرد در سای? حمایت و پشتیبانی جدی فرماندهان و یاران سپاهیاش بود؟ مرد باش و بگو نه، نبود! اصلاً تو نمیبینی و کور شدهای، نگاه کن! از انتهای سیاه چاه عمیقی که در آن فرو افتادهای سر برآر و اطرافت را بنگر...
کدام قصّابِ جنایتکار و روسیاهی خون پاک نورعلی شوشتری را بر زمین ریخت؟ بله، جرثومهای کثیف از جنس خودت و از خاندان سَلَفی – صهیونیستی وابسته به دژخیمان آل سعود، به نام «عبدالمالک ریگی» که حامیان و هواداران او، امروز به خونخواهی از او به هواخواهی از تو برخاستهاند و پشت سر تو سنگر گرفتهاند.
همان مجسمهی فساد، علیرضا نوریزادهای که تا دیروز مشاور، سخنگو و شیپورچیِ تبلیغاتِ رسانهایِ عبدالمالکِ خبیث و جلّاد بود، امروز سینهچاکِ محمّد نوریزاد شده است! به خودت نگاه کن! چقدر عوض شدهای!»
از خرید نیمی از سهام مخابرات توسط سپاه گفتم و اینکه اگر در کشاکش جابجایی دولتها و از طریق خصوصیسازی، مخابرات و مکالمات مردم به دست گروهی ناباب از جنس رفقای امروزت افتاد، و یا اصلاً زبانم لال دولتی سرسپرده مثل سینیوره در لبنان یا اربابت خاتمی در ایران بر سر کار آمد، و از طریق شنود مکالمات و ردیابی، دست به ترور گستردهی مردم و فرماندهان و مجاهدان زد، همچنان که در فرجام رخدادهای خرداد ماه سال 60 به پیر و جوان و کسبه و عابران پیاده هم رحم نکردند و به جرم داشتن ریش و شباهت به پاسدار و بسیجی و کمیتهای، مردم را به رگبار بستند و قتل عام کردند، و یا ترورهای شخصیّتیِ دورانِ هَبا و هَدَر شدهی موسوم به اصلاحات که مدعیانِ جامعهی مدنی، صغیر و کبیر را از دم تیغِ تیزِ ترور و جنگ روانی گذراندند و بیرحمانه هشت سال آرامش و امنیّت را از روح و روان مردم بازستاندند و یا شهادت فرماندهان حماس و مقاومت اسلامی و حزبالله در فلسطین و سوریه و لبنان از طریق شنود و ردیابیهای مخابراتی، همچون نحوهی شهادت مجاهد شهید «حاج عماد مُغنیه»، آن وقت تکلیف چه بود؟ البتّه تکلیفِ امثال تو را که بی بی سی فارسی، VOA و رسا و شبکههای اجتماعیِ ضد انقلاب روشن کردهاند، امّا تکلیف ما از جنس دیگری است که خواهم گفت؛ اگر سپاه هم وارد این صحنه نمیشد و پا جلو نمیگذاشت، مردم از مطالبه و بازخواست از این نهاد در نمیگذشتند و تا همیشهی تاریخ، تغافلِ فرزندانِ سبزپوش پاسدار خود را بر آنان نمیبخشیدند. برخلاف تجاهل و تفکّر پوسیدهی تو، امروز مخابرات و ارتباطات در دنیا با امنیّت ملّی گره خورده و ما خیلی باید ساده انگار باشیم اگر تصور کنیم گریبان دریدن امثالِ تو، دلسوزیِ دایهی مهربانتر از مادر است...
ظاهراً فراموش کردهای بلوای زنجیرهای رفیق شفیقِ امروزت «سعید حجاریان» را در روزنامهی «صبح امروز»؟! فراموش کردهای شنودهای تلفنیِ این طرّاحِ معیوب جنگ روانی و متخصصِّ بی تکلّمِ شستشوی مغزی را و آشوب و شورش و اغتشاشاتی که با جریدهی سیاه خود و گردانهای ضربتیِ قلم به مُزد و آرایش پیاده نظام روزنامههای زنجیرهایِ آن عصر دامن میزد؟ راستی میدانی چک خرید نیمی از سهام مخابرات را چه کسی امضا کرد؟ همان دست پاک و توانایی که روزگاری برای ربودنِ چکِ تولید سریال چهل سربازت بر آن بوسه زدی!
...و امّا پروژههای نفتی! اگر هاردِ حَلَبیِ مغزت رطوبت نکشیده باشد و حافظهات Delete نشده باشد، به یاد میآوری اشتهای سیری ناپذیر شرکتهای صهیونیستیِ شِل و توتال را برای بلعیدن همهی سرمایههای زیرزمینیِ این مُلک و چنبرهزدن بر روی مناقصههای وزارت نفت را. قراردادهایی سنگین که شرکتهای صهیونیستی صرفاً واسطه بودند! بله واسطه؛ به این دلیل که اصل و فرع پروژه با قیمتی به مراتب پایینتر و در زمانی کوتاهتر توسط متخصّصین ایرانیِ همین قرارگاهِ خاتم که امروز خارِچشم شماهاست محوّل میشد و اَبَرشرکتهای دو قلوی بنیصهیون، بی هیچ زحمتی بر سر این سفرهی پهن شده توسط دولتِ قبل، میلیاردها دلار از درآمدهای حاصل از پروژههای نفتی را از چنگ مردم میربودند.
حالا کلاهت را قاضی کن و ببین اگر هنوز برای تو و هوادارانت به صرفه و صلاحتر آن است که به جای متخصّصینِ کارکشته، گمنام و بیتوقع این آب و خاک و با صرف هزینههای کمتر و در زمانهای کوتاهتر، پروژهها به اتمام برسد شایستهتر است یا اینکه...؟! زحمت نکش! با شناختی که از تو و افکارِ منجمد شدهات نسبت به بیگانگان دارم و خوف و وادادگیای که همواره وجودت را در خود گرفته، پاسخم روشن است.
و امّا سخن آخر: نامههای اخیرت را خواندهام، به گمان من رو به آسمان آب دهان انداختهای و بر صورت خودت پاشیده! مردانگیِ تو در نامههایت شبیه بُزدلانی است که همهی مردانگیِ خود را با دست نوشتهها و نقاشیهای مضحک و شرمآورِ خود پشت درِ توالتهای عمومی به نمایش میگذارند و اثبات میکنند. نامههای تو هم از همین جنس است، پشت در مینشینی و مینویسی و فرار میکنی! اکنون چند ماهی است که از بند گریختهای و با غلط کردم نامهای که نگاشتهای و از پیش فرستادهای، با کرامت و بزرگواری، به جای اعدام تو را بخشیدهاند، پس بیا و از این آزادیات بهره ببر، مرد باش و یکطرفه حرف نزن.
من تو را به مناظره فرا میخوانم. اگر مرد میدانِ مبارزهای و ذرّهای شرف و غیرّت در وجودت تهنشین شده، به میدان بیا. در هر کجا که تو میپسندی و هر آن کس را که میخواهی فرابخوان و با خود همراه کن. نترس! تو امنیّت جانی داری و کسی را با تو کاری نیست. چرا که من یکّه و تنها خواهم آمد، مطمئن باش. امّا به تو توصیه میکنم با همهی هوادارانت بیا، با خبرنگارانی که این مدّت نامههایت را پوشش دادهاند، با همحزبیها و رفقای جدیدت، با خانواده، با همسایههای همراهت در آن محلّهی شمال شهر، با همهی آن کسانی که مایلی همراهیات کنند، بیا و رودر رو حرف بزن، فریاد بکش و سخنرانی کن، به تو قول میدهم بیشتر از نامهنگاریهای کسالتآورت دیده میشوی و برایت تنوعی است.
من برای زمان و مکان این مناظرهی به یاد ماندنی پیشنهادی دارم، پنجشنبهی همین هفته، ساعت 3 بعدازظهر، گلزار شهدای بهشت زهرا(س) بر سر مزار سیّد شهیدان اهل قلم، آقا مرتضی آوینی. موافقی؟ من قول دادم تنهای تنها باشم، امّا تو لشکر کشی کن! منتظرم.
فَمَن حاجَّکَ فیهِ مِن بَعدِ مَا جاءَکَ مِنَ العلمِ فَقُل تَعالَو نَدعُ أَبناءَنا و أَبناءکُم و نِساءَناو نِساءَکُم و أَنفُسَناَ و أَنفُسکُم ثُمَّ نَبتَهِل فَنَجعَل لَّعنَتَ اللهِ عَلَی الکاذِبینَ. (سور? مبارکه آلعمران آیهی 61 )
احسان محمد حسنی