خودروسازهای عزیز
سلام
اینجانبان مردم شریف ایران، بعد از چند روز به این نتیجه رسیدیم که باید طی نامهای رسمی از شما پوزش بطلبیم. هرچند که توقع پذیرش این پوزش خود گناهی دیگر است!
وقتی به رفتار این چند سال خود با شما نگاه میکنیم عرق شرم بر پیشانی ما نشسته و آه حسرت از نهادمان (نهاد که میدانید کجاست؟ یکجایی نزدیکیهای گذاره!) بلند میشود. ما در برابر همه خوبیها و خدمات بی مثال شما هیچ کاری نکردیم جز پررویی، ناشکری و تهمت زدن.
این شما بودید که به ما فرصت پراید سواری را ارزانی داشتید؛ آنهم پرایدی که بوق داشت، درهایش از دو طرف باز میشد، لاستیکهای امکان باد شدن مجدد داشتند، چند مدل تنوع قالپاق داشت، شیشه هایش بالا و پایین میرفتند، ضبطش نوار میخورد، سپرش مشکی بود و کلی مزایای دیگر!
این شما بودید که خودروهایی با قابلیت آتش گرفتن در اختیار ما گذاشتید؛ واقعا کدام یک از ملتها این امکان را داشته اند که سوار فندک شوند؟! چه کسی را سراغ دارید که بتواند خود و خانوادهاش را سوار فندکش کند و برود سیزده بدر؟!
این شما بودید که در نمایندگیهای مجازتان ما را راه دادید؛ به ما فرصت ثبت نام اینترنتی دادید، از شش صبح در سرما و گرما ما را به صف کردید و پذیرای حضور سبزمان شدید! بیشتر از تعمیرگاههای متفرقه از ما پول گرفتید و آنقدر دوستمان داشتید و مشتاق زیارت دوباره ما بودید که چند بار برای یک عیب ثابت ما را به حضور پذیرفتید!
این شما بودید که بعد از فروش ماشینهایتان بیخیال ما نشدید و نگذاشتید برای ده پانزده سال به امان خدا در جادهها رها شویم. این شما بودید که با تعبیه کردن نواقصی در ماشینها از همان بدو خروج از نمایندگی، دوباره ما را به سمت خودتان کشیدید. خدا را شکر میکنیم که ما را گیر خودروسازیهای بیمعرفت و نارفیق خارجی نینداخت!
دیگر بس است. هرچقدر از کمالات شما میگوییم بیشتر شرمنده میشویم. پس بگذارید از خودمان هم بگوییم.
و اما ما!
ما ملتی بودیم با پاچههایی تنگ که دیگر نمیشد پراید را بیشتر از هفده میلیون در پاچهاش کرد! ما حتی عرضه نداشتیم فیل باشیم که اگر یک وقتی شلوار پایمان کردیم کلی پاچه گشادتری داشته باشیم!
ما مردمی بودیم که نتوانستیم دست به دست هم دهیم به مهر و با فقط ده میلیون بیشتر هزینه کردن، پول عیدیهای چند ده میلیونی مدیران شما را فراهم کنیم. ما ملتی بودیم که به این فکر نکردیم که شما و خانوادههایتان بدون این عیدیها در این شرایط تحریم چگونه تعطیلات نوروز را سپری خواهید کرد!
ما مشتریهای خوبی نبودیم. ما بجای اینکه از عیدی شخص معاون اول رئییس جمهور و کاهش چهار دهم درصدی قیمت تیانا (که از 134800000 تومان به 134300000 رسیده است) در پوست خودمان نگنجیم، به این فکر کردیم که اصلا چه کسی خودروها را گران کرد؟!
ما آنقدر منحرف بودیم که متوجه نشدیم آقای معاون اول میتواند بجای عیدی دادن به ما در جشن نوروز شرکت کند و به صورت زنده و مستقیم و با چه کیفیتی انواع رقصهای سنتی را ببیند!
ما انقدر بیحیا بودیم که در قبال کاهش پانصد ششصد هزار توامنی قیمت پراید بجای اینکه سجده شکر بجا آوریم شروع کردیم به جمع و تفریق کردن قیمت کل قطعات پراید! حال آنکه با این پانصد هزار تومان میشود شش هفت کیلو پسته اعلا خرید و کل عید را مشغول بود. دم شما گرم و ننگ بر ما!
ما بجای اینکه از شما بخاطر آسان کردن عروج الی الله و رسیدن به قرب الهی متشکر باشیم هی دم از ترمز ایبیاس، کیسه هوا و... زدیم؛ انقدر که جون دوست بودیم و دو دستی چسبیده بودیم به این زندگی فانی!
و حال ما چه داریم بگوییم؟ چه داریم بگوییم به شما که در افتخاری دیگر وانتپراید هم برای ما به ارمغان آوردهاید؟! فکرش را بکن! اهل و عیال را میریزیم پشت وانتپراید و درحالی که جوات یساری دارد چهچه میزند در جاده چالوس میگازیم. یا اینکه چهارصد کیلو پسته را بار میزنیم و گاز میدهیم؛ فقط حواسمان هست که صدای ضبط را زیاد بالا نبریم که یک وقت از خواب بلند نشویم!
آری خودروسازان عزیز! ما بد مردمی بودیم برای شما. اُف بر ما!
اسکار امسال به فیلم ضد ایرانی آرگو رسید، همانطور که پارسال به فیلم جدا شدن دو نفر از هم رسیده بود. حالا این وسط بنده خدایی هم چیزهایی درباره لابی کردن با اسکار و اینها گفته بود که البته این طنز هیچ ربطی به آن ندارد.
مسئول سینمایی: الو...الو...
اسکار: بله بفرمایید.
مسئول سینمایی: الو... اونجا اسکاره؟!
اسکار: بفرمایید... باکی کار داشتید؟
مسئول سینمایی: من با آقای اسکار کار دارم! همون آقا لخت زرده که یه شمشیر هم دستشه!
اسکار: خودم هستم... امرتون رو بفرمایید.
مسئول سینمایی: خوبی اسکار جون، نشناختمت، از پارسال تا حالا کلی صدات عوض شده. من مسئول سینمایی هستم.
اسکار: ولی تو خوب موندی. امری باشه در خدمتم.
مسئول سینمایی: راستش نه که لابی پارسال جواب داد، زنگ زدم یه لابی کنم آرگو اسکار نگیره.
اسکار: ببین عزیزم شما با خودت چند چندید؟
مسئول سینمایی: متوجه منظورت نمیشم اسکار جون!
اسکار: یعنی مثل اینکه قضیه لابی رو خودت هم جدی جدی باور کردی ها.
مسئول سینمایی: چی؟
اسکار: هیچی بابا... بگذریم. میگم حالا در قبالش تو چی کار برای ما میکنی؟
مسئول سینمایی: والّا چی بگم... تو چه کاری دوست داری؟
اسکار: من... من میگم باید در عوض شما هم تو جشنواره تون به یه بازیگر زن ضد نظامتون که تو فتنه حضور داشته و حتی بازداشت هم شده سیمرغ بدید!
مسئول سینمایی: خب ما که همینجوریش هم داریم این کار رو می کنیم!
اسکار: جدی؟ پس... پس باید به یه بازیگر مرد هم که یه چیزی تو مایههای همون بازیگر زنه باشه باز سیمرغ بدید!
مسئول سینمایی: ای بابا... این کار رو هم که خودمون داریم انجام می دیم!
اسکار: نه بابا... جدی میگی؟ پس... آهان! باید یکی از سیمرغ هاتون رو هم به یه فیلمی بدید که علیه خانواده و ضد والدین و در طرفداری از ارتباط آزاد دختر و پسر باشه و به برادری که غیرت خواهرش رو داره میگه سگ نگهبان، بدید!
مسئول سینمایی: اوووووف.... بابا اسکار مثل اینکه تو اصلا اخبار ما رو پیگیری نمیکنی ها! ما که این کار رو هم انجام دادیم!
اسکار: عجب... جداً؟ پس باید موقع خوندن اسم نامزدهای سیمرغ، اصلا اسم فیلم اون کارگردان ریشوئه که به انقلابتون فحش نمیده رو نیارید. متوجه شدی؟ حتی نباید اسمش رو هم بیاری ها... سیمرغ دادن که پیشکش!
مسئول سینمایی: بابا این چه شرطهایی که میذاری آخه؟! ما که خودمون همه این کارها رو کردیم!
اسکار: شوخی میکنی؟! یعنی شما تو جشنواره تون این کارها رو کردی؟ پس... پیدا کردم! باید تو این مدت که مدیر هستی حتی یه فیلم هم درباره انقلاب اسلامی نسازی.
مسئول سینمایی: دیوونهام کردی اسکار... تو بیا سابقه مدیریت من رو ببین. ببین تو این چهار سال مدیریت من، فارابی و مرکز سینمای تجربی و... حتی یه فیلم هم درباره انقلاب ساختن؟ نساختن دیگه!
اسکار: ببینم جواد تو مدیر سینمای ایرانی یا جای دیگه؟
مسئول سینمایی: یعنی چی؟
اسکار: هیچی... یه لحظه همینجوری شک کردم! پس دیگه لازم نیست که ما امتیاز بدیم، شما داری همه کارهای مد نظر ما رو انجام میدی دیگه! آرگو هم اسکار میگیره... خیالت تخت!
مسئول سینمایی: نه دیگه... نشد. فکر کردی زرنگی؟! اگر به آرگو جایزه بدید، ما هم میریم همه جا میگیم تو سیاسی هستی!
اسکار: زرشک... این رو که همه میدونن. تازه امسال گفتیم که زن اوباما جایزه رو اعلام کنه که دیگه برای هیشکی شکی باقی نمونه.
مسئول سینمایی: ای بابا...اینطوری که لابی مون جواب نمیده.
اسکار: حالا عیبی نداره... من یه پیشنهاددارم!
مسئول سینمایی: جون من؟! بگو... بگو دیگه... زود باش بگو!
اسکار: باشه بابا... من میگم تو که قدرت لابی کردنت خوبه... برو لابی کن سازمان سینمایی رو با گروه طنز و سرگرمی شبکه سه ادغام کنن، جواب میده ها!
طبق قیمت مصوب سی هزار تومانی هم که حساب کنی هر دانه پسته تقریبا میافتد حول و حوش بیست سی تومان(باور نداری برو بشمار!)، بنابراین احتمال دارد شاهد چنین گفتگوهایی در ایام عید باشیم:
مرد میزبان: خیلی خوش اومدید... قدم روی چشم ما گذاشتید.
مرد میهمان: خواهش میکنم... وظیفه بود.
مرد میزبان: اختیار دارید، ما باید خدمت میرسیدیم... سهمیه آجیلتون رو که دم در تقدیمتون کردن؟ گرفتید دیگه؟
بله، دستتون درد نکنه. پنج تا بادوم بود، هفت تا فندق، چهار تا بادوم زمینی، یه شکلات و البته سه تا پسته بود که این آخری دیگه ما رو شرمنده کرد!
مرد میزبان: اختیار دارید بابا... ما هر چی داریم برای میهمونامونه، فقط حواستون باشه رفتنی داغی پستهها رو تحویل بدید!
مرد میهمان: جان... یعنی چی؟
مرد میزبان: داغی پستهها دیگه... رفتنی باید هر کدومتون شش تا پوست پسته تحویل بدید. البته اگر تعاونی سر کوچه کارت ملیمون رو گرو نگرفته بود جسارت نمیکردم!
مرد میهمان: البته هرچی شما بفرمایید اما آخه واسه چی؟
مرد میزبان: گفتن باید پوست پستهها رو تحویل بدیم تا مطمئن بشن اونا رو احتکار نکردیم!
مرد میهمان: عجب!
مرد میزبان: بله... حالا بگذریم. از اون تخم طالبیهای خشک شده میل بفرمایید. اونا کار عیاله، آمار نداره... میل بفرمایید.
(چند دقیقه بعد)
بچه میهمان: بابا... بابا... پستههام ریخت تو جوب... بابا...
مرد میهمان: وای... حواست کجا بود پس؟!
مرد میزبان: وای بدبخت شدم... داغی پستهها!
بچه میهمان: من پسته میخوام بابا... پسته میخوام...
مرد میهمان: واقعا شرمندهتم داداش جون، یعنی حالا چیمیشه؟!
مرد میزبان(در حالی که دارد لهجه و نوع حرف زدنش تغییر میکند): ای بابا... ما که از آب از سرمون گذشت... چه شیش تا پوست پسته چه سه هزار میلیارد! ما دیگه الان یه پا مفسد اقتصادی هستیم!
بچه میهمان: من پسته میخوام بابا... پسته میخوام...
مرد میهمان: خاک بر سرم... حالا چی کار کنیم؟
مرد میزبان: ولش کن بابا... اون رو من یه کاریش میکنم... فعلا یه جور این بچهات رو ساکت کن کلهمون رو خورد.
بچه میهمان: من پسته میخوام بابا...
مرد میزبان: دِ خفهش کن دیگه... الان انقدر پسته پسته میکنه همسادهها فکر میکونن خبریه!
مرد میهمان: آخه چطوری... من که چیزی به فکرم نمیرسه.
مرد میزبان: خب... خب صبر کن ببینم... هی بچه، بیا اینجا بینم!
بچه میزبان: جونم باااا...
مرد میزبان: زکی... پدرسوخته تو چرا حرف زدنت عوض شد؟!
بچه میزبان: آقا رو... نا سلامتی ما هم الان برا خودمون یه پا آقازاده هستیم دیگه! فک کردی قصه پوست پستهها رو نشنیدم؟!
مرد میزبان: تو شیکر خوردی با هفت جد و آبادت! اصلا ولش کن... بگو بینم پستههات رو داری یا تو هم ریختی تو جوق آب؟!
بچه میزبان: نه قربونت... دو تاشون رو خوردم، یکیش مونده!
مرد میزبان: خب پس جفتتون گوش بدید. برید یه گوشه مثل بچه آدم همون یه دونه پسته رو با هم کوفت کنید و صداتون هم در نیاد!
بچه میهمان: با هم... آخه چطوری؟ فقط یکیه که!
مرد میزبان: خب چنقذه خنگی... یکیتون پسته رو لیس بزنه، شوریش که تموم شد، بده اون یکی بخوره دیگه!
بچه میزبان: بابا خجالت بکشید! این گدا بازیها چیه؟... هوی بچه! این یه دو نه پسته هم واسه خودت؛ خودت هم بلیسش، هم شوریش که تموم شد بخورش!
مرد میزبان: اِ...اِ...اِ... کجا میری چش سفید.