می گویند خواب مجرد خواب نیست؛ کپه مرگ است! من هم یک شب کپه مرگم را گذاشته بودم. در عالم خواب شیطان را دیدم که سوار بر پورشه ای آتشین با 305 کیلومتر سرعت در حال عبور بود که تا من را دید ترمز ABS پورشه اش را گرفت و در جا جلوی پایم ایستاد. به او گفتم: «ای شیطون! اینو از کجا خریدی؟ اینا نو ش چنده»؟!
شیطان پوزخندی زد و گفت: «بچه ی آدم! اگر تو هم از اینها می خواهی باید به حرف من گوش کنی».
گفتم: «من که تو زندگیم زیاد به حرفت گوش کردم ولی هیچوقت پراید هم عایدم نشد چه برسه به پورشه». شیطان گفت: «نه؛ به جان خودم ایندفعه فرق دارد. اگر می خواهی تو هم آنقدر پولدار بشوی که بتوانی یکدانه از اینها بخری که خیلی باحال است و گاز خورش هم ملس می باشد، نباید ازدواج کنی»!
گفتم: «دود اگزوز اسپورتش تو حلقم ولی این یک قلمی که گفتی رو دیگه نمیشه ازش گذشت. سوار خر بشی ولی نامزدت هم ترک خر نشسته باشه بهتر ازینه که سوار پورشه بشی ولی صندلی بغل دستیت پر از خالی باشه». شیطان از این گفته ی من سخت برآشفت و تکه ای آتش از زیر بغلش کند و به سمتم پرتاب کرد که اگر جاخالی نداده بودم همچون مرغ داخل سولاردام شده بودم.
بعد هم با عصبانیت گفت: «ای خاکی! اگر می بینی از بدو خلقت آدم تا همین الان در تمام قرون و اعصار و دوران، اینقدر تبلیغ ازدواج کردند و دائم در گوشتان خوانده اند که ازدواج چنین است و چنان است و تجرد فلان است و بهمان، فقط به 3دلیل بوده است. اول اینکه در دنیا خیلی به آدم ها خوش نگذرد و آن ها با مقایسه زندگی قبل از ازدواج که بهشت بوده و زندگی بعد از ازدواجشان که جهنم شده، برای حضور در بهشت و جهنم اخروی آمادگی لازم را کسب نمایند و به نوعی مانور آمادگی آخرت برگزار شده باشد. دوم اینکه مصائب ازدواج باعث شود که آدم ها زیاد عمر نکنند و دنیا را انسان های پیر و فرسوده فرا نگیرد تا چرخه ی تولید انسان همچنان در جریان باشد و صنعت آدمسازی ورشکست نکند. و سوم اینکه با ازدواج سرمایه های در دست آدم ها به گردش بیفتد و پول های پس انداز شده ی آن ها خرج شود تا اقتصاد هم شکوفا گردد.
با شنیدن این گفته های شیطان کمی به فکر فرو رفتم و سپس گفتم: «اگه اینجوریه و ازدواج اینقدر بده که تو میگی پس چرا اونایی که عوض یکبار، دو سه یا چهاربار ازدواج می کنن و تعدد زوجات پیش می گیرن هرروز جوون تر و سرحال تر از قبل میشن یا چرا اونایی که هی از این یکی طلاق میگیرن و مهریه شون رو میذارن اجرا و میرن سراغ تشکیل یک زندگی مشترک دیگه هر روز از روز قبل پولدارتر و شادتر میشن»؟!
شیطان اینها را که شنید اندکی هنگ کرد و سپس فریادی کشید و صورت خود را مخدوش نمود و جامه از تن درید و پایش را تا زانو روی پدال گاز فشار داد و سر به کوه و بیابان نهاد!
در خبرها آمده بود: دولت بورکینافاسو به منتقدان اخطار داده که؛
«چرا در نوشته های خود، شان رئیس جمهور را رعایت نمی کنید و ایشان را مورد تاخت و تاز قرار می دهید؟ دفعه آخرتان باشد و الا در محکمه را نشان تان می دهیم!»
ما یک جست و جویی در آرشیو اخبار مربوطه کردیم و دیدیم اتفاقا این رئیس جمهور بورکینافاسو است که ضمن عدم رعایت مقام و منزلت خود، دم به ساعت علیه اصحاب نقد، بلکه کلی از ملت، موضع گرفته، هیچ فکر نمی کند که رئیس همه جمهور بورکینافاسو است.
فی الحال، ما خطاب به دولت بورکینافاسو عرض می کنیم؛ چطور آن وقتی که رئیس کابینه، شان خود را تا حد دبیر کل فلان حزب پایین می آورد، ملت را تقسیم بر 2 می کند و به نیمی از ملت، تهمت زندگی در عصر پارینه سنگی می زند، مراقب مقام و جایگاهش نیست، اما وقتی که منتقدین به فراخور حرف آقای رئیس جمهور، پاسخی به ایشان می دهند، تازه دولت محترم بورکینافاسو یادش می افتد که فلانی رئیس جمهور است و دارای شان و مقام؟؟!!
پیشاپیش از پاسخگویی دولت بورکینا تشکر کرده، کمال امتنان را داریم!!
مطلب پاک شد
زمان و فضای وقوع داستان: ایام عزاداری محرم، یکی از محله های قدیمی تهران
قسمت اول:
[سکانس 1، گوشه خلوتی از یکی از پارکهای تهران]
دختر و پسری زانوی غم به بغل گرفته در کنار هم نشسته اند. (توضیح: با رعایت فاصله قانونی مندرج در اساسنامه سیما، بند 17، تبصره 6)
دختر: آخه ما تا کی باید تو این وضعیت بمونیم؟
پسر: میگی من چیکار کنم؟ کم التماس بابای خودمو داداش تو رو کردم؟!
- من نمیدونم!، اصلاً من دیگه خودمو میکشم؛ لااقل هردومون از این سرگردونی راحت بشیم.
[پسر غیرتی می شود]
- پاشو بریم! این دفعه تکلیفمونو روشن می کنم.
[سکانس 2، یکی از محلات قدیمی تهران]
عده ای مشغول نصب پرچم و علم عزاداری بر در و دیوار عزاخانه هیئت هستند. صاحب عزاخانه، حاج رضا _پیرمردی ریش سفید، تسبیح در دست، چهره عبوس با بازی «محمد فیلی»(تصادفاً همان بازیگر نقش شمر در سریال مختار)_ آنها را در نصب و چینش راهنمایی می کند. دختر و پسر از سر کوچه وارد می شوند. حاج رضا لحظه ای مبهوت نگاهشان می کند. پسر جلو آمده، سلام می کند:
- سلام آقاجون!
حاجی جواب نداده و تنها رو به یکی از جوانان هیئتی کرده و می گوید: «خوشا به غیرتت عباس آقا!»
جوان به خشم آمده دوان دوان به سمت دختر می دود. دستش را برای زدن دختر (خواهرش) بلند می کند. دختر از ترس به دیوار خورده و نقش زمین میشود.
[آهنگ غمگینی طنین انداز می شود]
پسر [اشک در چشم، التماس گونه]: آقاجون!!
[تصویر و صدای سیلی طنین انداز می شود؛ تسبیح پاره شده و دانه های آن (با تصویر آهسته) بر زمین پخش می شود]
قسمت سوم: [ابعاد پنهان زندگی پدر]
[سکانس3، دقایقی مانده به نماز ظهر]
حاجی در صف اول مسجد مشغول خواندن قرآن است، به او خبر میدهند زنی دم در مسجد با او کار دارد. زن جوانی کودک خردسال در دست سلام می کند.
- سلام؛ چی شده اومدی اینجا؟
- حاج آقا! امشب قراره واسه خواهرم خواستگار بیاد.
[حاجی سریعاً دست به جیب شده دو عدد تراول به زن می دهد؛ زن تشکر می کند.]
حاجی: پس قضیه شما چی شد؟ بالاخره از اون مردک معتاد طلاق گرفتی یا نه؟
[زن مِن مِن کنان]: میخوام بگیرم، ولی...،
- دیگه ولی و اما نداره! من که خیریه باز نکردم! فکر بچه هات باش، باید زیر سایه یه «مرد» بزرگ بشن.
- ولی حالا که تو زندانه.
- مسأله ای نیست! میگم بیارنش دادگاه! خودمم یه چیزی بهش میدم رضایتشو میگیرم.
- باشه حاج آقا فردا میرم دادگاه.
- پیش همونی برو که بهت معرفی کردم، میگم یه هفته ای طلاقتو بگیره. بعد محرم و صفرم انشاا... عقدت می کنم.
[زن جوان با چهره غم زده خداحافظی می کند]
حاج آقا: راستی! دیگه اینطرفا نیا! مردم حرف در میارن!.
قسمت ششم:
[سکانس 5، دختر و پسر در همان پارک]
دختر: آخه ما تا کی باید تو این وضعیت بمونیم؟
پسر: میگی من چیکار کنم؟ کم التماس بابای خودمو داداش تو رو کردم؟!
- من نمیدونم!، اصلآ من دیگه خودمو میکشم؛ لااقل هردومون از این سرگردونی راحت بشیم.
[پسر غیرتی می شود]
- پاشو بریم!؛ این دفعه تکلیفمونو روشن می کنم.
[نا گهان صدای آژیر پلیس طنین انداز می شود!]
صدا از داخل بلندگو: گشت ارشاد صحبت میکنه؛ از پشت شمشادها بیایید بیرون! شما محاصره شدید.
[سکانس 7، بازداشتگاه کلانتری]
پسر در بازداشتگاه چند جوان را می بیند که به شدت کتک خورده اند. از یکی می پرسد: شمارو برای چی گرفتند؟
[جوان درحالیکه خون از 17 ناحیه اش می چکد]: برای دفاع از آزادی، اعتراض به قانون گریزی و تقلب و دیکتاتوری!
[ناگهان صدای جیغی طنین انداز می شود]
پسر: صدای چی بود؟
جوان زخمی: فکر کنم دارن به یه نفر تجاوز می کنن. (این بخش به طرز هوشمندانه ای توسط ممیزی همیشه در صحنه صدا و سیما شناسایی و حذف می شود)
[سکانس 8، کلانتری]
حاجی وارد می شود. از دربان تا سروان همه به احترامش خم می شوند.
رئیس کلانتری: شما چرا قدم رنجه کردید حاج آقا! تماس میگرفتید بنده آقازاده رو با اسکورت می فرستادم خونه خدمتتون!
- اومدم بگم یه کاری کنید این عشق از کله اش بیفته. اونقدر نگهش دارید و بزنیدش تا قدر عافیتو بفهمه
[رئیس، بهت زده]: چشم حاجی!
حاج آقا: راستی، شب بیایید مسجد، وامتون حاضره!
- ممنون حاج آقا! خدا حفظتون کنه!
قسمت نهم:
[سکانس 12، همان پارک همیشگی!]
پسر اینبار تنها نشسته و تلفنی با دختر صحبت می کند.
دختر: آخه ما تا کی باید تو این وضعیت بمونیم؟
پسر: میگی من چیکار کنم؟ کم التماس بابای خودمو داداش تو رو کردم؟!
- من نمیدونم!، اصلاً من دیگه خودمو میکشم؛ لااقل هردومون از این سرگردونی راحت بشیم.
[پسر غیرتی می شود]
- پاشو بریم! فردا تکلیفمونو روشن می کنم.
- ولی فردا که عاشوراست!
- فردا همه حسابامونو تسویه میکنیم!
قسمت دهم (پایانی)
[سکانس 19، خیابان]
دسته عزاداری با اسکورت پلیس در حال حرکت در خیابان است. حاجی، بعنوان قافله سالار در جلوی دسته حرکت می کند. ناگهان در روبروی خود (فاصله 100 متری) پسر و دختر را در کنار هم (با رعایت فاصله قانونی مندرج در اساسنامه سیما، بند 17، تبصره 6) می بیند که محکم و استوار در مسیر حرکت قافله ایستاده اند. با خشم اشاره ای به رئیس کلانتری می کند. او هم دو مأمور می فرستد. در همین لحظه همان جوان بازداشتگاه پشت سرشان می ایستد. و پس از او دوتا دوتا و چندتا چندتا نفرات پشت سرشان جمع می شوند. در مدت کمی جمعیتشان انبوه می شود. مأموران سرشان را پایین انداخته برمی گردند. صدای سوت و کف در جمعیت طنین انداز می شود.
(این بخش هم به همت معاونت پخش سیما با طنین شعار «یاحسین» جایگزین می گردد.)