بی فرهنگی از اونجا ناشی میشه که سرانه ی مطالعه کشور عددی نزدیک به جوک هست و اکثر مردم آخرین کتاب غیردرسی که خوندن جلد دوم رنگ آمیزی حیوانات بوده.
لذا بعضیا فرهنگ عمومی رو مثل حمام عمومی درنظر میگیرند برای همین طبق فلسفه ی ما که با هم این حرفا رو نداریم و همه خودی اند، راحت تو خیابون آب دهن میندازه یا حتی مخاط مغزش رو بغل جوب لای روبی میکنه.
یارو با یک نفر همزمان میرسن به در، بعد ده دقیقه تعارف، یقه رو جر میده میخوابه رو زمین میگه خدا منو کفن کنه اگه جلوتر از شما برم. بعد همین فرد موقع رانندگی جوری برا راه گرفتن هجوم میبره که انگار الانه که وسط چهار راه بزاد.
طرف افتخارش اینه که به شش زبون زنده ی دنیا فحش خواهر مادر بلده و تابحال در بیش از بیست حمله ی اینستاگرامی ملت به مشاهیر داخلی و خارجی حضور فعال داشته. بعد تو بیو اینستاش نوشته بی احترامی = بلاک
همین میشه که وضع شلوارا الان جوریه که انگار طرف از دست گرگ فرار کرده. تیشرت ها هم که طرف همینجور راه میره یه جاهاییش معلومه، وقتی خم میشه همه آسمون رو نگا میکنن که ینی ما چیزی ندیدیم.
یکسری خانما هم که صبح قبل از آرایش با بعد از آرایش نهصد و پنجاه گرم تفاوت وزن دارن.آخر شب هم با قاشق لایه برداری میکنن میریزن تو کاسه واسه فردا.
به بچه ها هم قدیم میگفتی بتمرگ، تا بیست چهارساعت چالش مانکن اجرا میکرد. الان میگی عزیزم ساکت باش،در اعتراض باصدای بلند چنان فحشی میده که تا یه هفته اهل محل ازت میپرسن اون فحشه ینی چی؟!
کلا هم مد شده به هرکی هم بگی آدم باش! میگه تقصیر من نیست،باید فرهنگ سازی بشه.
درپایان دوهزاروپونصدسال پیشینه ی فرهنگی تو حلقم.
با انتشار خبر فروش تفنگهای اسباب بازی که صدای «زنده باد داعشی» از خود بروز میدهند، با خبر شدیم که بستههای فرهنگی گروهکهای کفگیری هم در راه است که به زودی در اقصی نقاط دنیا توزیع خواهد شد.
بسته فرهنگی کودکان زیر دو سال:
کودکان در این رده سنی فقط گریه میکنند. شعر لالایی برای پیشگیری از گریه: «لا لا لا لا بترکی ایشالا، بگیر بکپ دیر وقته حالا، بری پائین بری بالا، تو تروریستی به مولا». در این هنگام کودک میخوابد و در خواب رؤیای پیروزیهای پی در پی را به چشم میبیند.
بسته فرهنگی کودکان دو تا چهار سال:
برای این سن اسباب بازی خیلی مناسب نیست و به همخوانی در شعر بسنده میشود:
ــ عمو بغدادی؟
ــ بله!…
ــ موشک اسی(همون رژیم صهیونیستی خودمون) یافتی؟
ــ بله …
ــ سوریه انداختی؟
ــ بله…
ــ عمو اومده…
ــ چی چی آورده؟
ــ موشک و راکت….
ــ با صدای چی؟
ــ خمپاره شصت!
کودک در این مرحله با دهان خود صدای خمپاره شصت در میآورد و والدین با صدای انفجار مهیب، او را در این کار یاری میکنند.
بسته فرهنگی کودکان پنج تا هفت سال:
در این سن کودک را با افسانههای کهن این گروهکها آشنا میکنیم. مثلاً این داستان: «یکی بود یکی نبود. غیر از امریکا و متحداش هیچکس نبود. جونم براتون بگه، یه روز سرد زمستونی ایالات متحده آمریکا و رژیم غاصب صهیونیستی نشسته بودن که اسی گفت: «بریم یه بندری بزنیم؟» آقا قلدره گفت: «نه، صبر داشته باش؛ الان گروهک کفگیری رد میشه، اونو میخوریم!»
کمیمنتظر موندن که بزرگ کفگیر گروهکها سر رسید. اسی میخواست اونو یه لقمه چپ کنه که با پیشنهاد آقا قلدره گروهک کفگیری به خونه عربستان رفت تا چاق و چله بشه و وقتی برگشت، لقمه دندون گیری شده باشه.
در راه بازگشت، گروهک کفگیری رو داخل کدوی دولت اسلامیشام و عراق گذاشتن که از کمند اسی و متحدش فرار کنه، ولی اصلاً حواس شون نبود که آقا قلدره حواسش به همه چی هست واینطور شد که کدو حلوایی و کفگیر رو به عنوان وعده غذایی شام خوردن. پائین اومدیم چرب بود، متحد ما غرب بود. بالا رفتیم زیتون بود، دوست ما شیطون بود. قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش که نرسید هیچ، میس کالم ننداخت که لااقل براش دعا کنید!
بسته فرهنگی کودکان هشت تا ده سال:
هم اکنون شما را به تماشای یکی از این بازیها دعوت میکنیم: «زیر آتش توپخانه فهد، خالد اعلام موچ یا همان آتش بس میکند: «جر زنی قبول نیست! بشیر از منطقه پرواز ممنوع رد شد.» بشیر با اسلحه نیمه سنگینش از پشت مبل(سنگر) خارج میشود: «خجالتم خوب چیزیه؛ من چهارتا مخالف اسی(اسرائیل) کشتم، الان نه تنها بهشتی ام، پرواز ممنوع هم برام لغو شده.» فیصل سینه خیز از زیر تخت بیرون میآید: «من که قاطی کردم؛ الان مظنه چنده؟ چند نفر باید بکشیم؟»خالد: «فیصل تو چرا مواضع استراتژیک رو ترک کردی؟»بشیر در ادامه عرایض خود میافزاید: «طبق آخرین فتوا پنج تا بود؛ اما بنا به استقبال چشمگیر و به مناسبت فرا رسیدن سال جدید میلادی به چهار تن کاهش یافت.» در این لحظه نشستی برای الکی مثلاً صلح برگزار میشود تا پارهای از اختلافات به پایان برسد.»
بسته فرهنگی کودکان بالای ده سال:
دیگه ده سال به بالا که کودک نیست، برای خودش مردی شده است. ما هم اکنون به پیسی خورده و به حضور سبز این نوتروریستهای عزیز تر از جان نیازمندیم. لطفاً در صورت رؤیت این افراد، ایشان را به نزدیک ترین صندوق پستی بیندازید. با تشکرــ «روابط عمومیگروهک کفگیری»
بعضی ها همچین که دهن باز میکنند همینطور دُر و گوهر میریزد بیرون! بعد هم ملت همینطور صف میکشند که در و گوهرها را جمع کنند. آقای میرهادی قرهسیدرومیانی که نماینده مجلس هستند در گفتگو با خبرگزاری مجلس از کم لطفی صدا و سیما نسبت به عباس کیارستمی انتقاد کرده اند. در بیانات ایشان جملاتی وجود دارد که حیف است لابلای بقیه حرفهای ایشان گم شود. این جملات جان میدهند برای اینکه تقطیع شوند و در توییتر منتشر شوند. اما یکی از آنها خیلی کولاک است. جمله مزبور و کامنتهای پای آن جمله را در ادامه میخوانید:
جمله: «کیارستمی ششمین کارگردان بزرگ دنیا است.»
کامنت ها
کوئنتین تارانتینو: داداش شما شمردی؟
کیومرث پور احمد: من به نفع جوونترها میرم کنار!
برادران کوئن: توی آمارت ما رو دو تا حساب کردی یا یدونه؟
لئوناردو دی کاپریو: خواستم بگم من اگرچه بازیگر هستم و به همین دلیل هم اخیرا اسکار گرفتم، اما دوران دانشجوییم یه فیلم کوتاه هم ساختم، اگر امکان داره من رو هم در رده بندی تون بیارید استاد. بودن توی رده بندی شما به صد تا اسکار می ارزه.
حسین پناهی: صدای پای تو... در یک عصر دل انگیز بهاری... همچون چای داغی است که یک نفس هورت میکشیم...
هومن سیدی: من اگر جزو 5 تای اول باشم، مقامم رو به رییس جمهور روحانی تقدیم میکنم!
المیرا: اطلاع از تورهای لحظه آخری، چارترهای نصف قیمت در صفحه المیرا جون... فالو کنید.
حجت الله ایوبی: احسنت، سینما به دوستی، رفاقت، خیرخواهی و آزاداندیشی نیاز دارد و این کامنتها نشان از این امر دارد. آینده سینما را روشن میبینم.
مانی حقیقی: همه تون اسکولید بابا!
مرحوم عباس کیارستمی: آقا دمت گرم، ولی شما که داشتی میگفتی، خب میگفتی کیارستمی سومین کارگردان دنیاس. چی میشد؟
مارتین اسکورسیزی: من خواهش میکنم در رتبه بندی تون تجدید نظر کنید قربان. من فیلمهای قبلیم خیلی بهتر از فیلمهای اخیرم هستند. با تشکر، دوست دار شما مارتین.
رسول صدر عاملی: من میگم بیاید همدیگه رو قضاوت نکنیم!
آلفرد هیچکاک: والا تا ما زنده بودیم از رتبه بندی و این قرتی بازیا خبری نبود. بازم دمش گرم مسعود فراستی که یه تنه نمیذاره ما فراموش بشیم. در ضمن سلطان فقط علی پروین!
تسای مینگ لیانگ: خواستم بگم که اگر من توی لیستت نباشم اصلا اعتراضی نخواهم داشت، همه اسم دارن، ما هم اسم داریم... والا! تسای هستم، یک فیلمساز، از تایوان.
همایون شجریان: حال بابا خوب نیست... آقای قرهسیدرومیانی، منتظر رتبه بندی شما در حوزه موسیقی هستیم.
پرفسور سمیعی: رتبه در فیلمی که تو میسازی نیست، رتبه در نگاهی است که با آن به جهان مینگری.
دیوید لینچ: آی حال میده میبینم دارید واسه رتبه دو به بعد با هم دعوا میکنید... آی حال میده!
عباس کیارستمی: راستی داداش از این به بعد به کسی نگو فیلمساز جشنواره ای... اونجا که گفتی «کیارستمی هنرمندی جهانی و جشنواره ای است» رو میگم، از دیروز ملت دارن بهم میخندن، دمت گرم.
حسین نوش آبادی: آره... منتظرید من هم یه موضع گیری کنم زرتی فردا تکذیبش کنید؟ من موچم!
استیون اسپیلبرگ: میرهادی جون، قربونت 5 تای اول رو هم مشخص میکردی دیگه... دیدی دعوا شد... همینو میخواستی؟
خانم فائزه هاشمی گفتهاند که «اقتصاد ایران رانت پرور است»! در همین زمینه به فعالیتهای غیر رانتی برادران و خواهران ایشان که موجب شد اینچنین در اقتصاد پیشرفت کنن اشاره میکنیم:
مهدی هاشمی
مهدی از همان کوچکی دنبال کار و فعالیت بود. روزهایی که خانواده میرفتند ویلای سد لتیان، هرچقدر پدرش داد میزد، بچه بیا یک کم جت اسکی سوار شو، مهدی گوش نمیداد. بجایش میرفت کنار سد و به افرادی که آمده بودند با خانواده تفریح کنند، بلال میفروخت! او انقدر سرگرم کارش بود و فقط به تلاش و روزی حلال فکر میکرد که یکبار به پدرش هم که جت اسکی را پارک کرده بود و آمده بود بلال بخرد، بلال فروخت! پدرش هم اشک در چشمانش حلقه زد و به پسرش گفت بگو لااقل یه منقل با بادزبزن برقی برات بخرم که انقدر خسته نشی. مهدی گفت اگر میخواهی بخری، یه ماشین لباسشویی بخر. پدرش اگرچه خیلی حیرت کرده بود و حتی کم مانده بود که از جت اسکی بیفتد، اما رفت و ماشین لباسشویی خرید. مهدی بعد از آن با ماشین لباسشویی لباسهای بقیه را میگرفت و میشست. بعضی وقتها درون جیب لباسها پول هم بود که همراه لباسها شسته میشد. مهدی پولهای شسته شده را به صاحبانش بر میگرداند. پدرش از روی جت اسکی به پسرش افتخار میکرد.
محسن هاشمی
محسن از بچگی عاشق قطار بازی بود. به همه میگفت برای تولدش فقط قطار بخرند. به همین خاطر هنوز 10 ساله نشده بود که کلکسیونی از قطارها و ریلهای اسباب بازی داشت. روزهایی که خانواده میرفتند سد لتیان هرچقدر پدرش داد میزد، بچه بیا یک کم جت اسکی سوار شو، محسن گوش نمیداد. بجایش میرفت بیرون و ریلها را میچید و قطار بازی میکرد. اما چون اطراف سد لتیان زمین صاف وجود نداشت و همه اش کوه بود، محسن مجبور بود اول کوه را صاف کند و خاکها را کنار بریزد. اینطوری بود که محسن کم کم علاقه توامانی به قطار و خاک پیدا کرد و علی رغم فشارهای پدرش که دوست داشت او جت اسکی سوار خوبی شود، رفت و مدیریت مترو را قبول کرد و انقدر آنجا ماند تا وقتی که خواست بیاید بیرون، به زور صندلی را از پشتش جدا کردند.
فاطمه هاشمی
فاطمه از همان عنفوان کودکی آدم خاصی بود. روزهایی که خانواده میرفتند سد لتیان هرچقدر پدرش داد میزد، بچه بیا یک کم جت اسکی سوار شو، فاطمه گوش نمیداد و بجایش همینطور خاص میماند. او انقدر خاص ماند تا جاییکه همه –حتی پدرش که داشت به جت اسکی بنزین میزد- به این نتیجه رسیدند که هیچکس جز او شایسته ریاست بر بنیاد بیماری های خاص نیست. بنابراین او رییس این بنیاد ماند و هنوز زمانی که بخواهند صندلی را از او جدا کنند نرسیده است.
فائزه هاشمی
فائزه دختر پر جنب و جوشی بود. هی جنب و جوش میکرد و هی گرسنه میشد و هی غذا میخورد. روزهایی که خانواده میرفتند سد لتیان هرچقدر پدرش داد میزد، بچه بیا یک کم جت اسکی سوار شو، استثنائاً فائزه گوش میداد! او علاوه بر جت اسکی، سایر چیزهای سوار شدنی را هم سوار میشد. از دوچرخه بگیر تا... تا همان دوچرخه. به همین خاطر بزرگتر که شد ریاست فدراسیون اسلامی ورزش بانوان را قبول کرد در حالی که شما اگر تمام ایران را میگشتید یک نفر هم پیدا نمیشد چنین چیزی را قبول کند چون تا قبل از آن اصلا وجود نداشت. فرزندان خانواده هاشمی مثل همه مردم این امکان را داشتند که چیزی را که دوست داشتند رییس باشند بوجود بیاورند! فائزه تا سال 90 در این پست قرار داشت و وقتی خواستند صندلی را از او جدا کنند، هر کاری کردند نشد. بنابراین کلا فدراسیون را تعطیل کردند.
فائزه یکبار برای اینکه ثابت کند موفقیت فرزندان هاشمی ربطی به موقعیت خانودگیشان ندارد، در انتخابات مجلس ثبت نام کرد و رای آورد. به او گفتند اگر راست میگویی با نام «خجسته ملکآبادی اصل» در انتخابات مجلس ثبت نام میکردی. اما او جواب حکیمانه ای داد و گفت: اینکه اسمت هاشمی نباشد و موفقیتت به رانت خانواده هاشمی ربطی نداشته باشد که هنر نیست، مهم این است که اسمت هاشمی باشد و موفقیتت به آن ربطی نداشته باشد! این دور پنجم مجلس بود. دور ششم در حالی که دیگر توش و توانی برای پدرش باقی نمانده بود تا جت اسکی سوار شود، فائزه رای نیاورد. فائزه بعدا گفت که موفقیت ما ربطی به موقعیت خانوادگیمان ندارد، به جت اسکی سوار شدن بابا دارد. این را گفت و ساندویچش را گاز زد.
فائزه دارای چندین مدرک لیسانس و فوق لیسانس و دکترا است که بیشتر آنها را از دانشگاه آزاد گرفته است. البته دانشگاه آزاد چندین مدرک دیگر هم دارد که فائزه میتوانست آنها را بگیرد اما دستش پر بود!
یاسر هاشمی
یاسر از همان کودکی حیوونکی بود و پدرش نمیگذاشت از او دور شود. روزهایی که خانواده میرفتند سد لتیان هرچقدر پدرش داد میزد، بچه بیا یک کم جت اسکی سوار شو، یاسر میگفت بابا چرا داد میزنی؟ من که همینجا نشستم! یاسر ترک پدرش سوار جت اسکی بود. اینچنین بود که یاسر در آینده هم رییس دفتر هیئت امنای دانشگاه آزاد شد تا همچنان ترک پدرش باشد! او در این سمت کارهایی که مشخصا به دانشگاه آزاد، هیئت امنای آن و دفتر هیئت امنای آن ربط داشت را انجام داد. برای مثال در وبسایت پدرش آمده است «در روزهایی که ایران نیازمند واردات پنیر بود و کسی به کار کردن در اینگونه صنایع علاقه نداشت، یاسر هاشمی برای خودکفایی صنعت پنیر ایران با وزیر وقت جهاد سازندگی همکاری داشت.» یعنی فکر کن وزیر وقت جهاد سازندگی توی خیابان جلوی چند نفر را گرفته باشد و از آنها برای خودکفایی صنعت پنیر ایران کمک خواسته باشد و آنها قبول نکرده باشند، خدا عالم است! اما یاسر این کار را قبول کرد.
*
اینگونه است که میبینیم فرزندان خانواده هاشمی بدون کوچکترین رانتی و تنها با استفاده از تلاش و استعداد شخصی به مدارج بالای همه چیز دست یافتهاند. خود خانواده هاشمی داشتن فرزندانی چنین موفق را مدیون رفتن به سد لتیان و جت اسکی بازی در روز تاسوعا میدانند. چرا که حتما جت اسکی بازی در این روز عزیز بی اجر و مزد نخواهد بود.
ترجمه یک کتاب از انگلیسی به فارسی کار پرزحمتی است و اگر دقیق و روان انجام شده باشد، حتی قابل تقدیر هم هست. اما اگر آن کتاب انگلیسی خودش ترجمه یک کتاب فارسی بوده باشد آن موقع فقط قابل خنده است! یعنی یکی از عزیزان روشنفکر که برای خودش کلی در ترجمه شهرت دارد و از آن طرف یک ناشری که خیلی هم خود را حرفه ای می دانند، رفتهاند کتابی را که زبان اصلیاش فارسی بوده و به انگلیسی ترجمه شده است، دوباره از انگلیسی به فارسی ترجمه کردهاند! خدا خیرشان دهد، بالاخره از قدیم گفتهاند بیکاری فساد میآورد، چی از این بهتر؟
در همین راستا چند پیشنهاد دیگر به دوستان اهل فرهنگ روشنفکرمان ارائه میکنیم تا از بیکاری در بیایند:
1. دوبله! آقا دوبله را دست کم نگیرید. دوبله چه کم از ترجمه دارد؟ الحمدلله در این سالهایی که سینما وارد ایران شده است کلی فیلم به زبان فارسی تولید شده که اگر از همین الان شروع کنید، تا پنجاه شصت سال دیگر فیلم برای دوبله کردن دارید. اصلا لذتی که در دوبله از فارسی به فارسی وجود دارد، در هییچ دوبله ای نیست.
2. الان روشنفکرها سی سال است که هر سال دم عید، برای اولین بار بعد از سی سال فیلم گاو را در سینما نمایش میدهند و همیشه هم مورد استقبال مردم قرار میگیرند! یعنی اگر بر اساس اصل لانه کبوتری هم حساب کنیم، الان هر ایرانی باید سه بار فیلم گاو را در سینما دیده باشد، اما همینکه هر سال روشنفکرها این فیلم را (آن هم برای اولین بار) در سینما نشان میدهند، مردم هجوم میآورند ببینند این فیلم چی هست!
در همین راستا پیشنهاد میدهیم که بقیه فیلمها را در همین برنامه قرار دهند. مثلا هر سال فروردین ماه، فیلم هامون را برای اولین بار بعد از سی سال نمایش دهند، اردیبهشتها فیلم طعم گیلاس را برای اولین بار بعد از سی سال نمایش دهند و... همینطور بروند تا اسفند. کاری هم به سال تولید فیلم نداشته باشید، سی هم عدد جمع و جوری است و هم خوش تلفظ است. روی پوستر همه فیلمها بزنید اولین بار بعد از سی سال!
3. بروید فیلمهای هنر و تجربه را ببینید. الان فیلمهای هنر و تجربه هر کدام هفت هشت ماه روی پرده هستند و آخر سر هم نه بخاطر تمام شدن زمان اکرانشان، بلکه بخاطر خش افتادن سیدی دیگر بی خیال اکران میشوند و پایین میآیند! خب هر وقت بی کار شدید برید این فیلمها را ببینید. هم روشنفکری است، هم قضاوت نمیکند، هم در آنها کلی زل زدن به افق وجود دارد، دیگر چه میخواهید؟
الحمدلله انقدر هم استقبال از این فیلمها بالا است که دیگر مردم در آنها سر سندلی دعوا نمیکنند، سر ردیف دعوا میکنند! یکی میگوید این ردیف برای من است، آن یکی میگوید نه، خودم زودتر آمدم این ردیف برای من است. البته این دعواها غالبا با خیر خوشی تمام میشود چون افرادی که میروند هنر و تجربه ببینند همدیگر را به اسم میشناسند و بالاخره چشم تو چشم هستند!
4. من میگویم اگر این کارها را کردید و هنوز بعنوان یک روشنفکر ایرانی وقت خالی داشتید، به فعالیتهایتان بعد بین المللی بدهید. ایران همیشه برای یک روشنفکر کوچک بوده. ما ایرانی ها هیچوقت قدر شما روشنفکرها را ندانسته ایم. بروید و ما را در جهالت تنها بگذارید...
بله، میگفتم؛ بین المللی بشوید. یعنی مثلا از انگلیسی به انگلیسی ترجمه کنید! از فرانسوی به فرانسوی و... . برای مثال دنکیشوت را به اسپانیایی ترجمه کنید. بعد هم روی جلد کتاب بزرگ بزنید «اولین ترجمه اسپانیایی دن کیشوت منتشر شد». باور کنید میگیرد ها! تازه دروغ هم نگفتهاید