تعدادی از هنرمندان غالباً زیبارو که در فیلمها و سریالهای زیبارویانهای نقش آفرینی کرده بودند به همراه چند نفر خواننده و فیلمنامه نویس و... به کشور دوست و برادر برزیل سفر کردهاند تا در کنار حال و هول و مخلفات، تیم ملی را هم حمایت فرمایند. از آنجا که یکی از نیازهای اولیه حمایت ار تیم ملی شلوارک گل منگولی است، این افراد هم سریعاً یک عدد شلوارک از ساک درآورده و همینکه پایشان به فرودگاه برزیل رسیده، به سرویس بهداشتی رفته و شلوارک مزبور را جای شلوار بر تن فرمودهاند. اما اینور دنیا و در مرز پرگهر هم تعدادی افراد بیشلوارک پیدا شدهاند که این نوع رفتار بهشان برخورده و احساس کردهاند که وقتی یک هنرمند برای حمایت از تیم ملی به برزیل میرود باید حداقل دو زار رفتارش شبیه هنرمند و سفیر فرهنگی و... باشد.
از آنطرف هم یکی از آن افراد سفر کرده که صد قافله شلوارک همره اوست، غیرتی شده و در فیسبوکش مطلبی نوشته بدین مضمون که «اعتراف میکنم به عنوان یک شلوارکپوش آمده ام تا یک عده شورتپوش را تشویق کنم!»
راستش ما تا این را خواندیم، مو به تنمان سیخ شد! یعنی اولش سیخ نشد ها، اما همین که یک لحظه چشمانمان را بستیم و به کنه قضیه فکر کردیم تنمان به لرزه افتاد. حالا شما هم اگر میخواهید تنتان بلرزد چشمانتان را ببندید و کمی دورتر را ببینید، ولی اگر حوصله چشم بستن و فکر کردن را ندارید، بگذارید من برایتان عرض میکنم:
ببینید اینکه این بنده خدا میگوید رفته تا با شلوارک از یک عده شورت پوش حمایت کند نشان دهنده یک منطقی است که خدا بدور! یعنی با این منطق اگر مثلا یکوقت هنرمندان بروند تا از تیم ملی کشتی حمایت کنند، این بنده خدا میخواهد با دوبنده برود در خیابان! از آنطرف خدا نکند که قضیه حمایت از تیم ملی شنا پیش بیاد! فقط تصور کنید که این بنده خدا با مایو و دماغ گیر شروع کند در خیابان قدم زدن! اما از این بدتر هم میشود، مثلا تصور کنید مثلا مسابقات پرورش اندام باشد! اینجا دیگر فقط بحث فرهنگ ملی و شأن هنرمند ایرانی مطرح نیست... کافیست این بنده خدا با آن هیکل زیبا و ورزشکاری، از آن لباسهای فوق کوچک بپوشد و مثلا وسط یک میدان مهم در یک شهر کشور خارجی فیگور بگیرد...
نه... نه... حتی تصور نگاهی که مردم آن کشور به ما ایرانیها پیدا میکنند هم ترسناک است. بیایید از این هنرمند –که طبیعتا ارزشی و غیر ارزشی هم ندارد- بخواهیم که به همین حمایت از ورزش فوتبال اکتفا کند!
آقایی هست به اسم محمد خاتمی که ظاهرا در ایران رییس جمهور هم بوده یک زمانی! این ظاهراً را به این خاطر میگویم که جدیداً کارهایی میکند که آدم در میماند یعنی این آدم با این سطح فعالیت اجتماعی، واقعا روزی رییس جمهور بوده یا همانطور که خودش مدعی بود، یک تدارکاتچی صرف؟!
آخه مرد حسابی، کیلویی هم حساب کنیم، شما با حداقل هشتاد کیلوگرم وزن که نباید بروی برای سومین سالگرد ازدواج یک بازیگر زن پیام تبریک صادر کنی برادر من! حالا تازه این یکی از اقدامات اخیر این فرد است که رسانهای شده، شاید در آینده فعالیتهای ذیل هم رسانهای شود:
یک
- الو؟
- بفرمایید؟
- الو!
- عرض کردم بفرمایید!
- سلام علیکم.
- سلام... بفرمایید... امرتون؟
- خاتمی هستم! محمد خاتمی...
- بله... امرتون؟
- عرض کردم خاتمی هستم!
- یکبار فرمودید بنده هم شنیدم. با کی کار داشتید؟
- نه شما نگرفتید... خاتمی هستم! همون رییس جمهوره بود ها!
- جداً.. مبارک باشه... امرتون چیه؟
- بله... راستش زنگ زدم سالگرد ازدواجتون رو تبریک بگم!
- سالگرد ازدواج من رو؟
- بله دیگه... من تو ثبت احوال آشنا داشتم، آمارش رو درآوردم امروز سالگرد ازدواج شما و همسر محترمتونه.
- برو بابا مرد حسابی... ما الان هفت ساله از هم جدا شدیم!
دو
- بفرمایید؟
- خاتمی هستم!
- من هم هوشنگی هستم، خوبه ساعت دو نصفه شب زنگ بزنم بگم هوشنگی هستم؟!
- شرمنده من حواسم نبود، از این طرحهای ایرانسل که از 12 شب تا صبح رایگانه گرفتم، گفتم همین امشب تا تموم نشده زنگ بزنم تبریک بگم!
سه
- بله؟
- خاتمی هستم!
- در خدمتم!
- میخواستم سالگرد ازدواجتون رو تبریک بگم.
- ولی من که ازدواج نکردم!
- عه... مگه اونجا منزل تبارکی نیست؟
- نه آقا... یه ماهه از اینجا رفتن!
چهار
- بله؟
- سلام، خاتمی هستم!
- سلام آقای خاتمی، خوب هستید؟
- ممنون، شما خوبید؟
- خوبِ خوب.... امرتون رو بفرمایید.
- راستش زنگ زده بودم سالگرد ازدواجتون رو تبریک بگم.
(از آنطرف تلفن ناگهان صدای گریه بالا میگیرد)
- وای... چی شد، خانم؟
(همچنان صدای گریه میآید)
- خانم چی شد؟
(صدای مردی از دور میآید:)
- چی شد زری؟ ... چرا گریه میکنی؟... چی شده؟... کسی مرده؟
- نه... چی میخواستی بشه، آقای خاتمی با اون همه مشغله سالگرد ازدواج ما رو یادشه، زنگ زده تبریک بگه اما توی بیشعور یه شاخه گل هم نگرفتی!
(مرد گوشی را میگیرد)
- الو... هوی!
- بله... سلام عرض میکنم. سالگرد ازدواجتون رو هم تبریک عرض میکنم.
- تو خیلی بیخود میکنی تبریک عرض میکنی مرد حسابی! خودت مگه ناموس نداری؟ زنگ زدی سالگرد ازدواج زن مردم رو تبریک میگی؟ اصلا ببینم تو از کجا میدونی امروز سالگرد ازدواج ماست؟ تو...
- عرض میکنم، آروم باشید...
- چی چی رو آروم باشم! آخه تا کی میخوای به این کارهات ادامه بدی؟ اون زنه تو ایتالیا که بهش دست دادی بس نبود؟ حالا دوره افتادی زنگ میزنی به...
پنج
- جونم؟
- سلام عرض میکنم، خاتمی هستم!
- کدوم خاتمی آقا؟
- محمد خاتمی... رییس جمهور بودم ها!
(صدای جیغ میآید!)
- چی شد خانم؟
- هیچی ذوق زده شدم. باورم نمیشه شما زنگ زدی خونهمون. یعنی خود خودتی؟
- بعله، خود خود هستم.
- وای خدای من... من همیشه آرزو داشتم با شما صحبت کنم.
- خواهش میکنم. راستش من زنگ زدم فقط سالگرد ازدواجتون رو تبریک بگم!
(دوباره صدای جیغ میآید!)
- چی شد خانم؟
- هیچی... من ذوق کردم هی!
- حق دارید.. به هر حال مبارک باشه. امری نیست؟!
- نه! قطع نکنید!
- بله، در خدمتم.
- میشه با پسرم هم صحبت کنید.
- بله.. گوشی رو بدید بهشون!
- بیا... پویا جان... بیا مامان عمو خاتمی اومده...
(صدای ونگ و وونگ بچه میآید)
- سلام عمو جان!
- پی پی دارم!
- جان؟
- پی پی دارم!
- متوجه نمیشوم!
(مادر پویا دوباره گوشی را میگیرد سمت دهان خودش)
- ببخشید آقای خاتمی، این پویای ما تازه زبون باز کرده، فقط بلده بگه پی پی دارم!
- که اینطور، امری ندارید؟
- عه.. شما که با پویا حرف نزدید!
- ایشون به اندازه کافی حرف زدند!
- نه خب، شما یه چیز دیگه هستید!
- چی بگم که ایشون بفهمند آخه؟
- آهویی دارم خوشگله رو بلدید بخونید؟! عاشقشه، سی دیش رو که میذارم میخ میشه اصلاً!!!
شش
- بفرمایید؟
- سلام... خاتمی هستم، میخواستم سالگرد ازدواجتون رو تبریک بگم!
- ای خدا... ممد دست بردار از این کارها... باز بیخوابی زد به سرت بستی آبروی ما رو ببری؟!
- شما؟
- عطریانفرم بابا.
- عه... محمد تویی؟
- نه پس.. کیه؟ خجالت بکش مرد، برو یک کم سنگین باش، تو ناسلامتی تو این کشور رییس جمهور بودی آخه!
- برو بابا دلت خوشه... کدوم رییس جمهور! این مسخره بازیها رو هم در نیاریم که دلمون میپکه دیگه! بعد از 88 که دیگه آبرویی برای ما نمونده!
آخرین ساخته مسعود کیمیایی یک فیلم علمی است! فیلمساز که در آثار اسبوق خود توانسته بود با اختراع ماشین زمان به دهه سی و چل رفته و در آنجا فیلم بسازد و در فیلمهای اسبقش آدمهای دهه سی و چهل را در ماشین زمان جا داده و به زمان حال آورده و فیلمشان کرده بود، در آخرین اثرش یعنی «متروپل» نشانههای حیات در کرات دیگر را کشف کرده و آدمهای فضایی را به زمین آورده و با آنها فیلم ساخته است. متروپل نشان دهنده مناسبات میان آدم فضاییها در یک شب تاریک و بارانی در خیابان لاله زار تهران است!
سینماگر معروف و مشهور ایرانی در سکانسهای ابتدایی اثرش تلاش میکند تا بصورت کاملاً زیرپوستی انسان را به تعظیم در برابر قدرت طبیعت و سرنوشت وادار کرده و تواناییهای او را به سخره بگیرد. او بدین منظور با گریم کردن شخصیت خاتون (با بازی مهناز افشار) و تلاش برای سالخورده نشان دادن آن، همه دستاوردهای دهها ساله بشری در صنعت گریم را به مبارزه طلبیده و با قیافه مضحکی که از خاتون نمایش میدهد در یک خطاب کلی، به همه گریمورهای توانای عالم سینما یکجا میگوید: «زکی»! هرچند که برخی منتقدان بعد از تماشای فیلم معتقد بودند «سوسن آرایشگر» اگر بود چهره مهناز افشار انقدر مضحک در نمیآمد اما ظاهرا سوسن آرایشگر به این دلیل که همان شب بله برون دختر عمهاش بوده نتوانسته با پروژه متروپل همکار کند و لذا گریم به آن افتضاحی درآمده است.
اما نگاه تقدس آمیز فیلمساز به طبیعت و تحقیر آمیزش نسبت به انسان در همین یک مورد خلاصه نشده و او در ابتدای فیلم با نشان دادن درد و رنج یک اسب، و از آنطرف صحنه زد و خورد یک مرد و یک زن در واقع میخواهد فلسفه جدیدی که به آن رسیده را رونمایی کند، اما مشکل اینجاست که هیچکس حتی خود فیلمساز هم دقیقا نمیداند این فلسفه چیست و آن اسب بدبخت وسط آن خانه چکار میکند؟
اما نقطه عطف مهم فیلم را باید صحنه تصادف دانست. تعدادی مزدور اجیر شده، زنِ دوم یک مرد مایهدار که به تازگی فوت شده را از خانه مجلل او میدزدند تا به خانه مجلل همسر اول آن مرد مایه دار ببرند و تحویل همسر اول بدهند. اما در میانههای راه و در چهارراهی نزدیک لالهزار تصادف کرده و زن دوم آن مرد مایهدار موفق به فرار میشود.
بنابراین مشخص میشود که مبداء بک خانه مجلل در شمال شهر است؛ مقصد هم که یک خانه مجلل در شمال شهر است، بنابراین مشخص نمیشود که آن گروه مزدور خیلی خشن دقیقاً وسط لالهزار چه غلطی میکردند و چرا برای رفتن از یک نقطه در شمال ظهر، به یک نقطه دیگر در شمال شهر باید از حوالی لالهزار عبور کنند؟!
منتقدان این احتمال را مطرح کردهاند که ممکن است آن مزدورهای آدمکش خشن قصد داشتهاند یک تک پا به لاله زار رفته و نفری یک عدد فلافل با نان اضافه میل کنند و بعد خدمت همسر اول آن مرد مایه دارِ تازه فوت شده برسند. اگر این احتمال درست باشد مشخص میشود که فیلمساز در صدد نشر این فضیلت اخلاقی بوده که آدم خانه عزادار که میرود باید یک چیزی خورده باشد تا فرتی ابراز گشنگی نکرده و او را به زحمت پذیرایی نیاندازد.
گروه دیگری از منتقدان معتقدند که آن گروه خشن به این دلیل راه خود را به سمت لالهزار کج کردهاند که یک دست لوستر از لالهزار خریده و برای همسر اول آن مرد مایهدار تازه فوت شده ببرند که این در واقع استعارهای از این است که مرد چراغ خانه بوده است و حالا با مرگ او چراغ خانه خاموش شده است؛ حال آنکه همه فکر میکنند زن چراغ خانه است!
این احتمال به واقعیت نزدیکتر است چرا که این باور که زن چراغ خانه است را تغییر میدهد و این قصد به کارگردانی که در فیلمش همه رفتارهای منطقی انسانی مثل جملات با معنی گفتن را به هیچ گرفته، بیشتر میآید! فیلمساز برای اینکه در صحنهای نشان دهد اصولا با هر چیز منطقی مشکل دارد، در صحنه تصادف نشان میدهد که چطور زن که سرش به شیشه ماشین چسبیده و ماشین دیگر درست به همانجا میکوبد زنده میماند!
اما با ورود زن دومِ آن مرد مایهدارِ تازه فوت شده به سینمای تعطیل شده متروپل، فصل جدیدی از فیلم آغاز میشود. در سینما متروپل دو مرد با بازی محمدرضا فروتن و پولاد کیمیایی حضور دارند که صاحبان سینما هستند و حالا آن را به باشگاه بیلیارد و انبار موتور سیکلت تبدیل کردهاند. منتقدانی که سابقه مطالعه کتب مربوط به جفر و اسطرلاب را در کارنامه دارند معتقدند همین در کنار هم قرار دادن بحث بیلیارد و موتور اتفاقی نیست و با توجه به اینکه این هردو کلمه حاوی حرف «ر» هستند، کارگردان قصد بیان نکتهای مهم را داشته که البته مثل همان قضیه اسب دقیقا مشخص نیست آن نکته چی بوده؟!
منتقدان علاوه بر قضیه «ر» نسبت به رمزگشایی از حضور بازیگرانی چون پولاد کیمیایی و محمدرضا فروتن در چنین فیلمی نیز برآمدهاند. آنها معتقدند حضور پولاد کیمیایی که خیلی رمزگشایی ندارد! پدرش گفته بیا بازی کن و او هم حیا کرده که حرف پدرش را زمین بیاندازد! اما در مورد محمدرضا فروتن باید منتظر ماند و دید آیا اتفاقات آتی سخن منتقدان را تایید میکند یا نه؟ چرا که آنها اعتقاد دارند فروتن به دلیل اینکه درآیندهای نزدیک قصد داشته از سینما کلا کنارهگیری کرده و به شغل شریف گاز پیکنیک پر کنی مشغول شود، خواسته با بازی در این فیلم خداحافظی با شکوهی با سینما داشته باشد.
فیلمساز در بخشهایی از فیلم خود با آوردن جملات کوتاهی درباره زندگی شخصیتهای حاضر در سینمای متروکه که همه یکجوری در زندگی خانوادگی مشکل دارند خواسته نسبت به موضوع طلاق هم واکنشی نشان داده و در مقام مادر عروس حرفی –هرچند مختصر و بی سر و ته- زده باشد. او با به تصویر کشیدن بازی گاه و بیگاه دو مرد سینمادار که تا ولشان میکنی یا سیگار میکشند یا بیلیارد بازی میکنند، دوگانه قدیمی «ورزش-اعتیاد» را مطرح کرده و نشان میدهد که چقدر دغدغه مند است که شایسته است همه یکصدا فریاد بزنیم دغدغهات تو حلقم!
کاگردان متروپل علاوه بر همه اینها با استفاده حداکثری از نمادها در فیلم خود نشان داده که تا چه حد حرف برای گفتن دارد. مثلاً او با نشان دادن بند رختی که جلوی پرده سینما کشیده شده و روی آن انواع شورت و شلوارک و پیراهن آویزان است خواسته نشان دهد که زندگی تا چه حد مانند بند تنبان است! او در جایی دیگر انسانها را به دو دسته قمارباز خوب و قمارباز بد تقسیم بندی میکند که در نوع خود زیبا، جادار و مطمئن است!
اما در پایان بد نیست اشارهای کنیم به فصل پایانی متروپل. جایی که همسر اول و دوم با یکدیگر روبرو میشوند و طبیعتاً باید حساسترین بخش فیلم باشد. زن اول که چلاق هم هست –احتمالا کارگردان که نتوانسته نازا بودن او را نشان دهد خواسته با نشان دادن چلاق بودنش تصویری از ناقص بودن وی ارائه کند- با کلی کینه به زن دوم میرسد، زن دوم هم که کلی بدبختی کشیده و اذیت شده در مقابل اوست. در اینجا و درست وقتی که بیننده منتظر است تا رویارویی آنها را تماشا کند، ان دو با هم طی رد و بدل کردن یکی دو جمله به صلح و صفا میرسند، و ذات کثیف مخاطب که دوست داشته با تماشای برخورد تند دو هوو خود را ارضا کند، تادیب شده و میفهمد که باید بدنبال آشتی دادن بین افراد باشد، نه اینکه از خصومت دیگران لذت ببرد!
متروپل قطعا یک شاهکار در سینمای ایران است. شاهکاری که آدمهای فضایی را در لوکیشن تهران قرار داده و دغدغهها، جملات بیربط، حضور بیدلیل و رفتارهای مضحک آنها را به نمایش میگذارد.
نام پدر: م.ش
ش.ش: 02021014
صادره از: تهران
ت.ت: 25/15/1452
رنگ مورد علاقه: راهراه بنفش و صورتی
غذای مورد علاقه: آبگوشت با پیاز زیاد از یک جای خاص
تحصیلات: بیسواد
رنگ چشم: قرمز تند
سایز پا: 46
سایز پیراهن: XXXXL
دور کمر: فعلاً 52 ولی با این سرعتی که پیش میره فردا رو نمیتونم دقیق بگم!
بسه یا همچنان توضیح بدم؟!
***
جناب رییس جمهور محترم فرمودهاند که منتقدان با شناسنامه از دولت انتقاد کنند. خیلی هم خوب! درستش هم همین است. اصلاً آدم که از زیر بوته عمل نیامده! حتما پدر و مادری، سابقه و پیشینهای، محله و همسایهای دارد دیگر. اصلش ما که خیلی خوشمان آمد. برای اینکه حسن نیتمان را هم نشان بدهیم آمدیم تا حضوری یک انتقاد کوچک از دولت بکنیم. دم در ورودی مسئول محترم بیخ گلویمان را گرفت که کجا؟ گفتیم که... اصلاً بگذارید همه آنچه بین بنده و مسئول محترم رد و بدل شده است را بنویسم تا خودتان بخوانید:
مسئول محترم: آهای! کجا سرت رو انداختی پایین داری میری تو! اون مرد که هر کس سرش رو مینداخت پایین میرفت پیشش رفته است!
بنده: شرمنده، راستش حواسم نبود، بابام گفت بشین پیام 24 خرداد رو درک کن ها؛ من هی پشت گوش انداختم!
مسئول محترم: خب حالا، فرمایش؟
بنده: اومدم یه انتقاد کوچکی از دولت بکنم و برم پی کارم.
مسئول محترم: شناسنامهات رو با خودت آوردی؟
بنده: بله، ایناهاش.
مسئول محترم: خیلی خب، برو هفت سری کپی از تمام صفحاتش بگیر بیا!
بنده: چشم.
(ما رفتیم و گرفتیم و آمدیم)
بنده: بفرمایید.
مسئول محترم: ببینم... ای بابا.. اینا رو از کجا گرفتی؟
بنده: همین کپی سر خیابون.
مسئول محترم: نه دیگه! هر کپی که قبول نیست! ما فقط با یه جا قرارداد داریم و کپیهای اونجا رو فقط قبول میکنیم. نه که یه وقت خدای نکرده فکر کنی خبریه ها؟! نه! فقط چون کارشون دقیق و درسته و تو مسائل حقوقی و قراردادها کارشون درسته!
بنده: باشه، چشم، حالا کجا هست؟
مسئول محترم: برو دفتر کپی و ثبت قرار داد «کرسنت» یه سری کپی بگیر و برابر اصل کن و بیا!
(ما رفتیم و گرفتیم و آمدیم)
بنده: بفرمایید اینم کپی برابر اصل با مهر دفتر «کرسنت»!
مسئول محترم: بده ببینم... آفرین.
بنده: حالا میتونم انتقادم رو بگم؟
مسئول محترم: ای بابا! چقدر عجله داری عزیزم؟ حالا باید بری تو سایت enteghadbashenasnsmeh.ir مشخصاتت رو ثبت کنی و بیای.
بنده: اونم به چشم.
(ما رفتیم و ثبت کردیم و آمدیم)
آقا بفرمایید اینم کد پیگیری.
مسئول محترم: بده ببینم... کجا ثبت کردی؟
بنده: همین کافینت سر خیابون.
مسئول محترم: نه دیگه، نشد! ما فقط با یه کافینت قرارداد داریم، باید بری اونجا و ثبت کنی! نه که خدای نکرده فکر کنی چیزی به ما ماسیده ها؛ نه جان تو! چون اونا کارشون درسته و تو سایت و فضای مجازی حرفشون حرفه، ما هم باهاشون قراررداد بستیم، همین!
بنده: عیبی نداره، بفرمایید کجا باید برم؟
مسئول محترم: آهان... تریف میبرید طرفای قیطریه، کافینت «جمهوریت»، یه آقا حمزه اونجا هست کارتون رو راه میندازه!
بنده: چشم.
(ما رفتیم و در آنجا هم ثبت کردیم و آمدیم)
بنده: بفرمایید. اینم کد پیگیری ثبت مشخصات با مهر کافینت «جمهوریت». راستی آقا حمزه سلام رسوند گفت چه خبر از داش مهدی!
مسئول محترم: غلط کرد مردک نفهم! بگو خودش سلام برسونه، چرا ما رو قاطی میکنه...
بنده: باشه حالا، چرا قاطی میکنی؟ ببین الان میتونم انتقادم رو بگم.
مسئول محترم: نخیر، هنوز چندتا مرحله مونده. باید بری چندتا آزمایش پزشکی و ژنتیکی بدی ببینیم اصلاً این اصل و نسبی که تو شناسنامه اومده درسته یا نه، از کجا معلوم اصلاً بچه سر راهی نباشی؛ هان؟
بنده: باشه چشم، حتما باز هم باید برم یه جای خاصی دیگه، تو این مورد با کی قرار داد بستید؟
مسئول محترم: آباریکلا پسر باهوش! خوشم به هوشت! ببین باید بری بیمارستان ]...[ نه که فکرکنی...
بنده: بله میدونم، چیزی به شما نمیماسه!
مسئول محترم: آفرین. حالا برو.
(ما رفتیم و آزمایش دادیم و آمدیم)
بنده: آقا اینم برگه آزمایش. ثابت شد ما اصل و نسبمون درسته یا نه؟!
مسئول محترم: بعععععله.
بنده: حالا انتقاد بکنیم؟
مسئول محترم: مگه سر آوردی پسر جون؟ حالا باید بری یه گواهی بیاری که در زمان دولت قبل حداقل هفده تا فحش به دولت داده باشی؟ وگرنه معلومه مغرضی و صلاحیت انتقاد نداری؟!
بنده: اصلاً بیخیال بابا. من فقط میخواستم به یکی از وزرا بگم زیپت بازه! دیدیش بهش بگو، خوبیت نداره میون مردم. خداحافظ!
یکی از مقولاتی که در جامعه ما دارای تنوع کارکرد و موارد استقاده بسیار است، کتاب است. البته در حالت طبیعی و معمول، این شی عجیب و غریب بیش از یک مورد استفاده، موارد مصرف دیگری ندارد اما در جامعه ما به دلیل استعدادهای ذاتی و توان بالقوه ایرانیان، این مقوله دارای انواع کارکرد و فواید بی شمار گردیده است. ما البته به اندازه وسع خودمان و ذهن بسته ای که داریم به تعداد قلیلی از این کارکردهای کتاب در جامعه ایران اشاره می کنیم.
نکته: تقدم و تاخر کارکردهای نامبرده دلیلی بر اهمیت داشتن یا نداشتن نمی باشد. با تشکر از شما خواننده فهیم!
کارکرد اول: یکی از کارکردهای مهم کتاب در جامعه ما، جنبه تزئینی و نمایشی کتاب است. به این ترتیب که وقتی تعداد کثیری از آن ها در یک کتاب خانه و در کنار هم قرار می گیرند ویوی(!) جالبی را با خود به همراه دارند. این جلوه ی زیبا زمانی بیشتر به چشم می خورد که کتاب های بیش از سه جلد یعنی چهار جلدی یا بیشتر در کنار هم قرار می گیرند. به خصوص که این کتاب ها برای این انتشاراتی های ژیگول هم باشد! روانشناسان کار کشته علت استفاده این گونه از کتاب را هنوز کشف نکرده اند اما گمانه زنی ها حاکی از آن است که افراد دارای تالاسمی مینور از کتاب این گونه استفاده می کنند!
کارکرد دوم: از دیگر موارد استفاده کتاب در جامعه ما، حفظ تعادل و پرستیژ افراد در تعاملات اجتماعی آنان است. به عبارت دیگر می توان گفت عده ای در جامعه ما وجود دارند که وقتی کتاب در دست می گیرند به لحاظ ظاهری، شخصیتی، هویتی و... تومنی 10 شاهی نسبت به زمانی که کتاب در دست شان نیست به قیمت شان اضافه می گردد. این گونه افراد همواره سعی دارند حداقل یک کتاب به هنگام مواجه با دیگران و یا حضور در سر قرار و یا جلسه با خود حمل کنند تا تعادل شان حفظ شود. پزشکان با مطالعه روی این افراد به این نتیجه رسیده اند که این گونه افراد از بیماری قلنج رنج می برند!
کارکرد سوم: کارکرد بعدی کتاب در جامعه ما اشتغال زائی و کاهش نرخ بی کاری می باشد. جامعه ما به دلیل ظرفیت های بسیار بالائی که دارد قادر است از یک کتاب با قیمت 3000 تومان، چندین و چند خانوار را به نان و نوا برساند. یک کتاب خوب و با برکت اگر بخواهد از مجرای طبیعی جامعه ما به دست مصرف کننده برسد حداقل سه الی چهار خانوار پر جمعیت را نان می دهد.
کارکرد چهارم: یکی دیگر از موارد استفاده کتاب در کشور ما، قرار دادن لبوی داغ بر روی آن و ارائه آن به بچه های مظلوم مدرسه ای است که یک اسکناس پنجاه تومانی به عشق خوردن لبو از جیب مبارک پدر کش رفته اند. البته این مورد در زمان بیلبیلک میرزا اتفاق می افتاد و اکنون ظرف های یک بار مصرف این کارکرد مهم کتاب را از آن گرفته اند.
کارکرد پنجم: کارکرد دیگر کتاب این است که اگر کتاب نبود به طور طبیعی هفته ای هم به نام کتاب در کشور ما نام گذاری نمی شد و در نتیجه کار فرهنگی به این بهانه انجام نمی گرفت و لذا بودجه های عظیم فرهنگی این کشور مورد استفاده قرار نمی گرفت و همه ی این موارد دست در دست هم می داد و فرهنگ کشور را از پویائی باز می داشت!
.
.
.
کارکرد هزار و یکم: ما که ندیدیم اما مستندات تاریخی بر این دلالت دارند که یکی دیگر از موراد استفاده این شی عجیب و غریب، مطالعه کردن و خواندن ان است. البته صحت و سقم این ادعا هنوز اثبات نشده است و مشاهدات ما نیز می گوید آخرین فردی که کتاب را این گونه مورد استفاده قرار داده است توسط دایناسورها تکه پاره شده است و از آن به بعد کسی کتاب را این گونه مورد بی مهری قرار نداده است!